خاطراتی از شهید مصطفی کاظم زاده به نقل از همرزم و برادر قسم خورده اش.
شهید مصطفی کاظم زاده در 9 شهریورماه 1344 در محله شاهپور متولد شد. ماجرای بین حمید و مصطفی از همین برادریهاست که دو نوجوان کم سن و سال با هم راهی جبهه می شوند و در نهایت نیز شهادت مصطفی او را از حمید که برادر واقعیاش شده بود، جدا میکند.
نویسنده این اثر خود راوی و همرزم و همراه شهید از زمان اولین برخورد، حضور در چادر وحدت برای مقابله با گروه های منافقین و معترضین به جمهوری اسلامی، گرفتن رضایت خانواده و حضور در جبهه جنگ، اعزام به منطقه سومار و شهادت مصطفی… شرح این رفاقت آنقدر شیرین است که وقتی به لحظهی جدایی آن دو میرسد، حمید میگوید: «دیدم که جانم میرود.»
این کتاب به زندگینامه، آشنایی با امام، عضویت در حزب الله شرق تهران، حضور در جبهه و آشنایی با رزمندگان دفاع مقدس، عملیات رمضان، وصیت نامه خوانی، تشییع و شهادت و … به همراه آلبوم تصاویر و اسناد منتشر شده در مطبوعات کشور در هنگام شهادت وی می پردازد.
کتاب «از معراج برگشتگان» که دربردارنده خاطرات حمید داوودآبادی در طی سال هایی ابتدایی انقلاب تا پایان جنگ است، فصلی دارد که به آشنایی وی و شهید «مصطفی کاظم زاده» می پردازد. این فصل یکی از بخش هایی بود که خیلی مورد توجه و استقبال مخاطبان قرار گرفت. به همین خاطر نویسنده تصمیم گرفت محتوای آن فصل از کتاب را با خاطراتی که از آن شهید از سال های بعد جنگ دارم ضمیمه کند و همراه با عکس و اسناد که از این شهید برجای مانده است به صورت یک کتاب مستقل منتشر کند.
از متن کتاب :
چه کار باید می کردم، اصلا چه کار می توانستم بکنم؟ مصطفی داشت می رفت: تنهای تنها. اما من نمی خواستم بروم. اصلا من اهل رفتن نبودم. نه می خواستم خودم بروم نه مصطفی. تازه او را کشف کرده بودم. برنامه ها داشتم برای فرداهای دوستی مان. حالا او داشت می رفت. او داشت می شد رفیق نیمه راه. من که ماندم! من که اصلا اهل رفتن نبودم.ماندن مصطفی، برای من خیلی مهم و با ارزش تر بود تا رفتنش. حالا باید او را چه طوری از رفتن منصرف می کردم. بدون شک خودش بود. مگر نه اینکه من نخواستم بروم و نرفتم؟! پس اگر او هم از ته دل به خدا التماس می کردکه نرود، حتما می توانست دل خدا را به دست بیاورد. پس باید کاری می کردم که نگاه و خواست مصطفی عوض شود. باید با خواست و تمایل او، نظر خدا را هم برمی گرداندم!
الهام –
لذت خوندن این کتاب رو از دست ندید.
من با فصل به فصلش پیش رفتم و خودم رو اونجا حس میکردم.
یک رفاقت ناب..یک دوستی بی غل وغش..
هنوزم که هنوزه اسم رفاقت میاد من یاد آقا حمید و آقا مصطفی میفتم.
کتاب واقعا قشنگیه.دست مریزاد به آقای داوود آبادی?
محمد –
کتابای اقای داوود آبادی همشون عالی ان…. این کتاب جنسش فرق داره … حاطرات دوتا دوست و برادر فوق صمیمیه ک یکی شهید میشه و یکی جا میمونه….
m.m.arabi2009.ir –
لحن ادبی توأم با حماسی باعث نگارش جذاب این کتاب شده است.
ممنونم از کتابستان که این کتاب رو موجود کرد.
فهیمه –
روایت های کتاب برایم کمی اغراق آمیز
و غیر قابل باور بود
زهرا –
خیلی زیبا بود
وجیهه –
خیلی خیلی قشنگه. آدم با این کتاب زندگی میکنه و درش حس حضور داره.
علی –
کتابی کامل و جامع در بستر غیرت و احساس و سختی و زیبایی سرگذشت آدم هاب اسطوره ای را بیان میکنه
علی –
اوایل نگران بودم نکند که خوب نباشد اواخر نگران شدم که نکند زود تمام شود