در کتاب «آرزوی زنبورک» ماجرای زنبور کوچکی بیان می شود که آرزو دارد کار بزرگی انجام دهد، یک کار بزرگ و قشنگ که از ته دلش خوشحال باشد و بگوید او این کار را انجام داده است. بالاخره یک شب فرشته ای پیش او می آید تا آرزویش را برآورده کند.
«قناری روی شانه دخترک سر تکان داد و گفت: «من هم از خواب پریدم و خیلی ترسیدم. هی جیک جیک کردم و بال بال زدم و تو بیدار شدی.» دخترک خندید و گفت: «چه قدر هم خوب شد! از خدا خواسته بودم برای خوردن سحری خواب نمانم.» دخترک سرش را از پنجره بیرون آورد. این طرف و آن طرف را نگاه کرد ولی زنبورک را ندید…»
نقد و بررسیها
پاکسازی فیلترهنوز بررسیای ثبت نشده است.