این داستان درباره خوان است و تابستانی که زندگیاش ناگهان از این رو به آن رو میشود. تابستانی که برای پیدا کردن یک کتاب عجیب و به دست آوردن رازی که در آن نهفته است، صرف میشود…
کتاب وحشی داستان یک تابستان است که زندگی خوان از این رو به آن رو میشود. خوان برای تابستانش کلی برنامه ریخته است اما با اتفاقاتی که در خانهشان رخ میدهد، مادرش تمام نقشههای او را نقش برآب میکند. برنامه جدید از این قرار است: خوان باید به خانه عمو تیتو برود.
عمو تیتو یک کتابخوان قهار است و حالا خوان باید از میان هزاران کتابی که توی کتابخانه عمو وجود دارد، کتاب وحشی را پیدا کند! یک کتاب چموش که به این آسانیها دم به تله نمیدهد. البته برای کارش دلیلی هم دارد: این کتاب یک راز خیلی مهم را لابهلای صفحاتش پنهان کرده است. اگر یک نفر بتواند آن راز را آشکار کند، میتواند کتاب را به دست بیاورد….
از متن کتاب :
وقتی از مدرسه برگشتم، مامان داشت تلفنی با روث حرف میزد، ولی این بار بوی پوره سیبزمینی هم توی هوا پیچیده بود؛ ماجراهای ترسناک دوستش نتوانسته بودند او را آرام کنند.
کولهپشتیام را توی اتاقم گذاشتم. رفتم دستشویی و دستهایم را شستم (لکههای رنگ لعنتی هنوز هم آنجا بودند). بهطرف آشپزخانه راه افتادم، همان جا که این بوی خوب ازش بلند میشد و البته همیشه پشتبندش دردسر بود.
دم در ایستادم و دیدم مامان دارد بیصدا گریه میکند. آنوقت سؤالی را که هزار بار توی مدرسه با خودم مرور کرده بودم، پرسیدم: «بابا کجاست؟»
از میان اشکهایش نگاهم کرد. یکجوری لبخند زد که حس کردم یک منظره زیبا ولی مخروبهام.
«باید حرف بزنیم.» جوابش این بود، اما بعدش دیگه حرفی نزد. به له کردن سیبزمینیها ادامه داد. عین مجسمه سر جایم ایستادم، تااینکه گفت: «قراره بابات یه مدت بیرون از خونه زندگی کنه. یه دفتر اجاره کرده. خیلی کار داره و ما زیادی سروصدا میکنیم. وقتی کارش تموم شد، میره پاریس تا یه پل بسازه.»
یک حسی به من میگفت بابا هرگز به تختخوابی که زیر نور ماه دیده بودم، برنمیگردد. مامان زانو زد و بغلم کرد. هیچوقت اینطوری بغلم نکرده بود، زانوزده روی زمین. گفت: «هیچ اتفاقی برات نمیافته خوانیتو.» هروقت خوانیتو صدایم میکرد، اتفاق وحشتناکی میافتاد. این اسم از روی محبت نبود، بلکه اسم زمان بحران بود، پوره سیبزمینی اسمها. از این نمیترسیدم که اتفاقی برایم بیفتد. میترسیدم او طوریاش بشود. دلم میخواست لبخند بزند، مثل موقعی که میآمد مدرسه دنبالم و میدانستم از همه مادرها قشنگتر است.
گفتم: «نگران نباش، من کنارتم.» بدترین چیزی بود که میتوانستم به او بگویم. بیشتر از همیشه گریه کرد و آنقدر من را توی بغلش فشار داد تا آنکه پوره سیبزمینیِ خاکستردار توی فر سوخت.
خواهرم کلاس پیانو داشت، برای همین دیرتر به خانه آمد و ما را در حال پیتزا خوردن دید. آن روز بعدازظهر کلی خوش گذراند. مامان اشتها نداشت و اجازه داد کارمن هرچقدر دلش میخواهد بخورد.
«باید یه چیزی بهتون بگم.» مامان یکطوری حرف میزد، انگار کلمات را دانهدانه میجوید: «بابا رفته مسافرت.» به نظر کارمن که خبر محشری بود، چون فکر میکرد بابا برایش عروسک پشمالو میآورد. از اینکه دیدم خواهرم بهخاطر ندانستن حقیقت خوشحال است، غصهدار شدم، اما حاضر بودم هر کاری بکنم تا هرگز از آن خبردار نشود.
آن وقتها طلاق مُد نبود. پدر و مادر هیچکدام از دوستانم طلاق نگرفته بودند. با وجود این میدانستم که ممکن است چنین اتفاقی بیفتد. یک فیلم خیلی باحال درباره یک بچه دیده بودم که عشق دنیا را میکرد، چون دوتا خانه داشت و توی هر دو اجازه میدادند خیلی کارها بکند.
مامان و بابای من باهم دعوا نمیکردند، ولی خب، هیچوقت مثل آنهایی که همدیگر را دوست دارند، حرف نمیزدند. هیچوقت دست هم را نمیگرفتند.
یک روز بعدازظهر، وقتی داشتم کاغذهای روی میز کار بابا را زیرورو میکردم، لای یکی از کتابها نامهای پیدا کردم. روی پاکت نامه پر از نقاشیهای معرکه بود: مارپیچهای صورتی، ستارههای آبی، رعدوبرقهای سبز زیگزاگی. شبیه جلد یک آلبوم راک بود.
یک نامه توی پاکت بود، از طرف یک دوست که خیلی به بابا علاقه داشت و منتظر بود همراه او به پاریس سفر کند. حس کردم توی دلم خالی شد و نامه را به مامان دادم.
این قضیه برای دو ماه قبل از سوختن پوره سیبزمینیمان بود. بعضی وقتها خیال میکردم غمگینشدنش تقصیر من است. همه مشکلات به این خاطر بود که من آن نامه لعنتی را به او داده بودم. وقتی دیدم کارمن صدایمان را نمیشنود، از مامان پرسیدم: «میخوای طلاق بگیری؟»
دلم نمیخواست مثل بچه توی فیلم، توی دو خانه خوش بگذرانم. راستش دلم هم نمیخواست بابا را ببینم. میخواستم برگردد تا مامان خوشحال شود. فقط همین.
«نمیدونم قراره چی بشه. بابا خیلی دوستتون داره. مهم همینه.»
برایم مهم نبود که دوستم داشته باشد، میخواستم او را دوست داشته باشد. رفتم به اتاقم تا یک قسم مهم بخورم. نقشه جهان را برداشتم و در برابر استرالیا قسم خوردم که توی این خانه خوشبخت میشویم، حتی اگر مجبور باشم کلی برایش جان بکنم.
نقد و بررسیها
پاکسازی فیلترهنوز بررسیای ثبت نشده است.