(همهچیز سر و ته شده. احمقانه است… بیایند، بروند، اصلاً به من چه؟ هر کاری میکنی آخرش کاسهکوزهها سرت شکسته میشود. حال خوب را بیخیال… طلب این و آن را بیخیال… طلب خودت را بیخیال… دانشجوها را بیخیال… همهشان را بیخیال… اصلاً این دانشکده را بیخیال… لیوان قهوه را میفشارم و پرتش میکنم تو سطل آشغال بزرگ کنار دانشکده… دانشجوها را بیخیال… بیپولیشان را بیخیال… شهریه نداشتنشان را بیخیال… دعواهای خانوادگیشان را بیخیال… کتاب و اینترنت نداشتنشان را بیخیال… بیخیال… مریضیشان را بیخیال… مریضی… مریضی… این را چطوری بیخیال؟
قیافۀ حسام جلوی چشمم میآید.
کی فکر میکرد غش کردنهای این بچه سر کلاس از سرطان خون باشد؟
سرطان سرطان سرطان… این سرطان لعنتی.
هر گوشه که نگاه میکنی یکی سرطان دارد… من اگر سرطان بگیرم چی؟ واقعاً باید چیکار کنم؟…)
در زیر هر کدام از پل های شهر تهران، اتفاقی در حال رخ دادن است. اتفاق هایی که هرکدام در زندگی یک یا چند انسان تاثیرات به سزایی خواهند داشت. و هرکدام در یک نقطه با هم تلاقی پیدا می کنند. پل، ماجرای آدم هایی است که هرکدام داستانی در تهران دارند و دارند تکلیفشان را با این شهر و آدمهایش روشن می کنند.
علی –
از لحاظ زبانی جملات ساده بود و فاقد پیچیدگی کلامی و پایان جالبی داره