دستش را مقابل صورت گرفت و چند بار تکان داد تا خاکی که از ورودشان در هوا پراکنده شده بود را دور کند. آقای خالقی پشت سرش بود … مستاجرش رفته و یه مدت کوتاهیه خالی مونده … بی توجه به کارتن های خالی بی سر و تهی که این طرف و آن طرف ریخته بود، زمزمه کرد “بارو”… همان سلام به گویش به ارمنی بود. جد پدری اش از مردم ارامنه بود. با انکه نسل های بعد از او مسلمان شده بودند، اما هنوز هم آدابی در بینشان به یادگار مانده بود. یاد مادربزرگش افتاد. اولین کلمه اش برای ورود به هر مکانی همین بود. بارو!
صدای ریختن تخته ها باعث شد به عقب برگردد. آقای خالقی کتش را تکاند … مادر بزرگ خدا بیامرزت اینجا رو داده بود اجاره. پولش هم ماه به ماه میرفت تو حساب … از نبود مستاجر باخبر نبودم … می دونی که دخترم بخاطر سامان رفته بودیم اتریش … بله. حالا من باید چیکار کنم؟ ملکی که الان توش ایستادیم، سال ها قبل یه شیرخوارگاه و مهدکودک بوده. خانم دکتر رو همه می شناختن. صاحب و مالک اینجا بوده خدا رحمتش کنه. پدرم تا زنده بود ازش به احترام یاد می کرد.
در اتاق بعدی را باز کرد. یک طرف دیوار کاشی های رنگی داشت و پنجره های باریک و بلند. چند لحظه کافی بود تا در ذهن بازسازی اش کند. نیمی از دیوار را آبی تیره می کرد. گلدان های زرد روشن و پرده های تور سفید. جان می داد برای روزهای بلند تابستان …
نقد و بررسیها
پاکسازی فیلترهنوز بررسیای ثبت نشده است.