غروب بود. بوی گل محمدی میآمد. نرگس لب حوض منتظر مهمانها نشسته بود. فکر کرد: «حالا که اذان شده، بهتر است وضو بگیرم و نمازم را بخوانم.» بند ساعت را از دور دستش باز کرد. یكدفعه ساعت مثل ماهی از لای انگشتهایش لیز خورد و توی حوض افتاد.
نرگس فوری آستین لباسش را بالا کشید و توی آب خم شد، اما هر کاری کرد، دستش به ساعت نرسید. با ناراحتی به اتاق برگشت.
نرگس با روسری سفید و پیراهن آبی، خیلی قشنگ شده بود. همه خوشحال بودند. نرگس دوست داشت مثل همه خوشحال باشد؛ اما دلش تاپ تاپ میزد نكند كسی لب حوض برود و ساعت را توی آب ببیند!
شام را كه خوردند مادربزرگ راه افتاد طرف حیاط. نرگس جلو دوید تا بگوید چه اتفاقی افتاده؛ اما نتوانست. مادربزرگ رفت و با آلبوم قدیمیاش برگشت. نوبت تماشای عكس بود. یكی از عکسهای قدیمی را نشان داد و گفت: «این یکی مال همان وقتی است که من به سن تکلیف رسیدم.»
لیبل "خریدار محصول" فاطمه (خریدار محصول) –
کتاب خوب، محتوای خوب، کاغذ خوب و تصویر رنگی