«آملیا» و «آدام رایت»، زوجی که در مرکز این داستان قرار دارند، در حال گذراندن آخرهفته خود در ارتفاعات اسکاتلند هستند، با این احتمال که شاید بتوانند ازدواج ده ساله خود را از نابودی نجات دهند. آن ها همسایه ای مرموز و انزواطلب به نام «رابین» دارند که باعث وحشت «آملیا» می شود. وقتی او می بیند که «رابین» پشت پنجره خانه ایستاده و به آن ها خیره شده است. داستان خیلی زود پیچ و خم هایی خطرناک به خود می گیرد و روایت هر کدام از این سه شخصیت، «جعبه پاندروایی» را می گشاید که سرشار از اسرار، دروغ ها و خیانت های ریز و درشت است.
از متن کتاب:
من فکر می کنم وقتی کسی حس کند که پدر و مادرش او را رها کرده اند غیر ممکن است بتواند بقیه عمرش را بدون این شک که افراد قصد دارند او را رها کنند بگذراند. این چیزی است که همیشه و با همه موجب اضطراب من می شود هر بار که به کسی نزدیک می شوم چه پدر و مادر یا دوست یا همکار باشد بدون شک بالأخره به نقطه ای می رسم که مجبور هستم خودم را عقب بکشم موانع را دوباره و بلندتر از بار قبل می سازم تا حس کنم در امان هستم ترس دائم از این که مرا رها کنند باعث می شود اعتماد به دیگران غیر ممکن شود، حتی به شوهرم.
نقد و بررسیها
پاکسازی فیلترهنوز بررسیای ثبت نشده است.