«میکاییل بلومکویست روزنامه نگار جستوجوگر است که خشونت و ظلم وارد شده بر لیزبت سالاندر، شخصیت اصلی داستان را ببر نمیتابد و برای حمایت از او با تمام قوا به مقابله با دستگاهای امنیتی سوید میپردازد. اتفاقات و رخدادهاییی که در این میان برای بلومکویست و سالاندر روی میدهد جذاب و هیجانانگیز و گاه متحیر کننده است… نویسنده از دورن خود داستان را میپرواند، نه از روی قاعده و دستور العملی خاص… علاقهی لارسون به لیزبت وصلهی ناجور و شجاع داستان خود کاملا آشگار است. شما هم یه شخصیت لیزبت علاقهمند خواهید شد. لارسون خوانندههایش را به طور باشکوهی سرگرم می کند و شخصیتهای پیچیده و قابل باور و جذاب را خلق میکند، حتی زمانی که آنها خلاف خواستهی خود پیش می روند … هموار مسحورکننده.»
دختری که با تبهکارها در افتاد
Earn 42 Reward Points495,000 تومان قیمت اصلی 495,000 تومان بود.420,750 تومانقیمت فعلی 420,750 تومان است.
وزن | 882 گرم |
---|---|
نویسنده | |
مترجم | |
ناشر | |
موضوع | |
قطع کتاب | |
نوبت چاپ | دوم |
سال انتشار | 1399 |
تعداد صفحه | 830 |
جلد کتاب | شومیز |
زبان کتاب | فارسی |
شابک | 9786227546033 |
2 عدد در انبار
1 دیدگاه برای دختری که با تبهکارها در افتاد
پاکسازی فیلتربرای ارسال بریده کتاب، ابتدا وارد حساب کاربری خود شوید.
ورود / عضویت
پائولسون بلافاصله بلومکویست را به علت حمل سلاح غیرقانونی دستگیر کرد و به دو نفر از افسرانش دستور داد با ماشین به جادهی نوسبرو بروند و ببینند ماجرایی که او میگوید درست است و یک مرد را به تابلوی محل عبور گوزن اِلک بستهاند یا نه. قرار شد بروند و شخص موردنظر را دست بسته به مزرعهی گوسبرگ بیاورند.
بلومکویست با تصمیمِ پائولسون مخالفت کرد و گفت نیدرمان یک قاتل دیوانه است و نمیشود به آسانی به او دستبند زد. از بازرس تقاضا کرد برای رضای خدا آن کار را نکند، اما او گوش نمیداد.
بلومکویست که در اثر خستگی آن روز بیپروا شده بود دوباره سر پائولسون فریاد زد که او آدمی ابله و بیلیاقت است و گفت تا وقتی آن افسرها درخواست نیروی پشتیبانی نکردهاند نباید دستهای نیدرمان را باز کنند. همین از کوره در رفتن باعث شد به او دستبند بزنند و او را در صندلی عقب ماشین پائولسون بیندازند.
بلومکویست همینطور ناسزا میگفت و مأمورها را تماشا میکرد که سوار ماشین گشت
بلومکویست دوباره گفت: «ابله، هشدار دادم آدم خطرناکی است، گفتم محض رضای خدا به حرفم گوش کن. گفتم مثل نارنجکی میماند که هر لحظه احتمال دارد منفجر شود. گفتم سه نفر را با دست خالی کشته و مثل تانک محکم است و آن وقت تو دو پلیس محلی را برای دستگیریاش فرستادی، انگار ولگردی است که شنبه شب در خیابانها پرسه میزند.»
بلومکویست دوباره چشمانش را بست، نمیدانست آن شب به چه مشکلات دیگری برخواهد خورد.
کمی از نیمه شب گذشته بود که لیزبت سالاندر را خونین و مالین پیدا کرد. بعد به پلیس و مرکز فوریتهای پزشکی زنگ زد.
فقط یک چیز درست پیش رفته بود. توانست پذیرش را متقاعد کند بالگرد بفرستند تا سالاندر را به بیمارستان سالگرینسکا منتقل کنند. دربارهی صدمات وارده به لیزبت و زخم سر او توضیح داد و فردی باهوش در مرکز فوریتهای پزشکی حرفهایش را کاملاً فهمید.
در فکر معالجهای خلاف قواعد معمول پزشکی بود. به نظرش پزشکها اغلب دلیلی برای تصمیماتشان ندارند؛ یعنی خیلی زود تسلیم میشوند و در مراحل حساس زمان زیادی را صرف درک دقیق مشکل بیمار میکنند تا بتوانند درمان درستی را در پیش بگیرند. در درستی این روش تردیدی نیست ولی وقتی پزشک مشغول فکر کردن است، بیمار با مرگ دست و پنجه نرم میکند.
اما یوناسون هرگز بیماری نداشته که گلوله به سرش اصابت کرده باشد. به احتمال زیاد باید از یک جراح مغز کمک بگیرد. از لحاظ نظری آنقدر دربارهی مغز میداند که بتواند کارش را شروع کند، اما اصلاً نمیتواند خودش را جای یک جراح مغز بگذارد. صلاحیت انجام چنین کاری را ندارد. یک دفعه به ذهنش رسید شاید از آنچه فکر میکند خوشاقبالتر باشد. قبل از این که دستهایش را بشوید و لباس جراحیاش را بپوشد یکی از پرستارها را صدا زد.
محسن –
جلد دوم کتاب دختری که رازی کهنه را آشکار کرد. داستان بسیار زیبا و تعلیق خوبی دارد.