این کتاب درباره اردوگاههای کار اجباری در دهه ۵۰ میلادی در شوروی سابق و شرایط زندانیان آنجا است.
یک روز از زندگی ایوان دنیسوویچ اولین بار در نوامبر ۱۹۶۲ در مجله ادبی «نوی میر (دنیای نو)» در شوروی سابق منتشر شد و البته انتشار کتاب به عنوان یک رویداد غیر معمول تلقی شد چراکه در آن در دوران، تابه حال اثری منتشر نشده بود که چنین بیپرده از سرکوبیهای دوران استالین بنویسد.
در سال ۱۹۷۰ فیلمی براساس این کتاب با مشارکت انگلیس و نروژ ساخته شد و تام کورتنی در آن به ایفای نقش پرداخت.
شاید اگر شما هم کمی به تاریخ علاقهمند باشید،درباره تاریخ شوروی و اردوگاههای مختلفش شنیدهاید. اما شاید حقیقت بسیار متفاوت با چیزی باشد که در یک فیلم دیدهاید.
الکساندر سولژنیتسین در این کتاب، به سراغ یک روز از زندگی یک محکوم در یکی از اردوگاههای کار اجباری گولاگ رفته است و تجربه جذابی را برای مخاطبانش رقم زده است. داستان که او نوشته است درباره زندانی به نام ایوان دنیسوویچ است که بیگناه است اما به ده سال حبس در اردوگاه کار اجباری محکوم میشود. او که به حکم جاسوسی آنجاست، بارها با خودش فکر میکند، اگر گناهکار بود، اینقدر ناراحت نمیشد که در این وضع آنجا است.
یک روز از زندگی ایوان دنیسوویچ داستانی جذاب از زندگی این مرد است. در جایی که شرایط زندگی به شدت سخت است. سایه مرگ را میتوان بر بالای سر خود و در تمام مدت احساس کرد و روابط انسانها با یکدیگر، شکل و قیافه دیگری به خود میگیرد. تلاششان برای زنده ماندن، دیدنی است. و سولنژینتسین به خوبی نشان داده است که یک حکومت توتالیتر و دستگاه سانسور و سرکوبش چگونه کار میکند.
از متن کتاب :
در اوستایژما که بود زنش یکی دوبار بستهای برایش فرستاده بود. اما شوخوف در نامهای برای او نوشت که دیگر بسته نفرستد، چرا که تا میآمد به دستش برسد از خوراکیهای توی آن چیزی نمیماند. بهتر بود خوراکی را به بچهها میداد، اگرچه برای شوخوف نان دادن به زن و بچهها آنجا آسانتر از سیر کردن شکم خودش در اینجا بود، اما شوخوف میدانست که فرستادن آن بستهها به چه بهای سنگینی برای آنها تمام میشود و آنها نمیتوانند ده سال آزگار از نان خودشان بزنند و برای او بفرستند. آن خوراکیها از گلویش پایین نمیرفت.
با این همه هربار که برای کسی در گروهش یا قسمت خوابگاهش بستهای میرسیدــ و این تقریبآ هر روز اتفاق میافتادــ در ته دلش اندوه غریبی احساس میکرد. با اینکه به زنش نوشته بود که حتی برای عید پاک هم برای او هدیهای نفرستد، و هیچوقت هم پای آن تیرک نمیرفت مگر اینکه برای پیدا کردن اسم یکی از همبندیهای مایهدار باشد، اما هنوز گاهبهگاه این خیال به سرش میزد که ممکن است روزی یک نفر جلو او بدود و بگوید: «شوخوف، چرا نمیری بخش امانات، یک بسته برایت رسیده!»
اما هیچوقت کسی سروقت او نمیآمد، و هر روز که میگذشت او کمتر و کمتر به یاد خانه و آبادی زادگاهش میافتاد. اینجا از سفیده صبح تا تاریک شب پا به زمین میکوفت و دیگر وقتی برای خیالاتی شدن و در رؤیا فرورفتن نداشت. با آنهای دیگر توی صف ایستاده بود، آنها که به شکمهایشان وعده داده بودند بهزودی چربی خوکشان را به نیش بکشند، روی نانشان کره بمالند، و چایشان را با قند شیرین کنند. شوخوف اما تنها یک آرزو داشت ـاینکه بهموقع بتواند خودش را به افراد دیگر گروه توی غذاخوری برساند و آبزیپویش را تا داغ است سربکشد. یخ که میکرد نصف خاصیتش از دست میرفت. حساب کرد که اگر سزار اسمش را روی تخته ندیده باشد حالا دیگر به خوابگاه برگشته است و دست و صورتش را میشوید، اما اگر اسمش آنجا بود، حالا داشت کیسهها و آبخوری پلاستیکش را جمعوجور میکرد که خوراکیها را توی آنها بریزد. با این حساب شوخوف به خودش گفت ده دقیقه دیگر هم آنجا میماند ـفقط برای اینکه به سزار فرصت داده باشد.
از آدمهایی که توی صف بودند خبرهایی شنید. این هفته هم از تعطیل یکشنبه خبری نبود. بالاییها باز هم آن را مالانده بودند. تازگی نداشت، بار اولشان نبود ـهر ماهی که پنج روز یکشنبه داشت، سه روز آن را تعطیل میکردند و دو روز دیگر زندانیان را سر کار میفرستادند. شوخوف این را میدانست ـاما از شنیدن آن خبر انگار دنیا را روی سرش خراب کردند و میخواست بالا بیاورد. نمیشد از دست دادن یکشنبه را راحت پذیرفت. هرچند خبر راست بود اما اگر یکشنبه را هم تعطیل میکردند باز توی اردوگاه آدم را به کاری مثل ساختن حمام، بالا بردن یک دیوار یا تمیز کردن محوطه وامیداشتند. باد دادن تشکها و تکان دادنشان یا کشتن ساسهای تختخوابها هم که برنامه همیشگی بود. یا اینکه همه را بهخط میکردند که قیافهها را با عکسهای پرونده تطبیق کنند، و یا برنامه صورتبرداری از اثاثیه بود که آنوقت باید خرتوپرتهایت را از خوابگاه بیرون میآوردی و نصف روز در محوطه سرگردان میماندی.
هیچچیز به اندازه خواب زندانیان بعد از صبحانه بالاییها را آزار نمیداد.
هانیه معتمدی –
در میان دیوانگی و جنون جنگ جهانی دوم، یک سرباز وظیفه شناس روس به اشتباه، به جرم خیانت محاکمه و به ده سال زندان در اردوگاه های کار اجباری در سیبری محکوم می شود. اتفاقات بعد از این محاکمه، داستان این شاهکار ادبیات مدرن روسیه را شکل می دهند.
بهنام مؤمنی –
سولژنیتسن که با انتشار کتاب مجمعالجزایر گولاگ به یکی از بهترینهای ادبیات روسیه رسید، در این کتاب کوتاهتر هم بهنوعی به تبعیدش در دوران شوروی اشاره میکند که سیاهترین دورانها بوده است. انسانیت محور اصلی کتابهای سولژنیتسن است و در این کتاب هم این عنصر پررنگ حضور دارد. واقعاً خوب است این کتاب.