“کشش عشق او”، داستانی از فراز و فرود های زندگی اولین شهید دفاع مقدس دانشکده پزشکی دانشگاه تبریز، یعنی “دکتر ابوالقاسم اصغری مونقی” است که صحنه های خاصی از زندگی او را، از زمان به دنیا آمدن تا لحظه شهادتش به صورت یک داستان به تصویر می کشد.
رمانی که گاهی اوقات، رنگی از طنز به خودش می گیرد و گاهی؛ طعمی از اندوه. در این رمان، علاوه بر ترسیم داشتانی دو عملیات سوسنگرد و فتح المبین، به تبیین و موشکافی عقاید و احساساتی که از یک انسان معمولی، یک شهید و یک اسطوره می سازند؛ پرداخته شده است. گقت و گو های نغز عرفانی و اخلاقی و گاها روان شناسی و در نهایت وصیتنامه و سخن آخری که با وجود کوبندگی، به لطافت یک داستان بیان می شوند، در خاطر باقی خواهد ماند.
بخش هایی از کتاب:
محمدرضا همچنان که داشت از تشنگی به لقاءا… میپیوست، شوخ طبعیاش را هم از دست نمیداد:
– منو بگو که خیال میکردم اینجاها پر از دریاچهس. دیدین چه جوری «سنگِ رو شن» شدیم؟!
ابوالقاسم با بیحالی گفت:
– مال اطلاعات جغرافیایی ناقصته. ولی عیبی نداره. جنازهت که رو صخرهها جا موند، درس عبرتی میشه برای بقیه که جغرافی رو جدی بگیرن.
محمدرضا سرفهای کرد و خندید. جعفر، تفنگش را بهسمت او نشانه گرفت و گفت:
– آره محمدرضا… هنوز یادم نرفته که میخواستی با مایو شنا کنی.
محمدرضا با حالتی جدی از جعفر پرسید:
– میگم جعفر، حالا که انقدر تشنهای، بالاخره حاضری آبی رو بخوری که من توش خودمو شستم یا نه؟!
جعفر آهی کشید و با ناراحتی گفت:
– والا ممد، الان که فکرشو میکنم، میبینم اگر جوراب و شورتتم توش شسته بودی حاضر بودم بخورمش.
اکبر متفکرانه گفت:
– بهجای این چرتوپرتها، شروع کنین از همدیگه حلالیت بطلبین بیچارهها که الان ریغ رحمت رو سر میکشیم.
ابوالقاسم کمی از جایش بلند شد و به آرنج دست سالمش تکیه داد. با لبانی که از فرط عطش ترک برداشته بود، گفت:
– خیلی خوبه اکبر. از خودت شروع میکنیم. من که بهخاطر اون مشتی که تو اهواز تو دهنم کوبیدی تا بتونی زودتر سوار اتوبوس بشی و دم پنجره بشینی، حلالت نمیکنم…
ابوالقاسم وارد معبر شد…
همه جا پر از دود و خاک بود. چشمانش تار میدید. اینجا بوی خون و باروت بیش از هر جای دیگری به مشام میرسید. قبل از هر کاری جوان مجروح را جستوجو میکرد. میدانست که زمان مهم است. اما هر کاری که میکرد، دلش نمیآمد جوان را بهحال خودش بگذارد. اگر تا چند دقیقة دیگر جلو خونریزیاش گرفته نمیشد، بدون شک میمرد…
بالاخره او را دید که کناری افتاده است. خودش را به او رساند. نگاهی به پوست لطیف و چهرة معصومش انداخت. هنوز خیلی جوان بود… حتی برای شهادت.
از کیف کوچکی که به گردنش آویخته بود، دو تکه بند محکم و دراز درآورد. اینها را برای مواقع ضروری در آن گذاشته بود. کنار جوان که دیگر از هوش رفته بود زانو زد و شروع کرد به بستن زخمش تا جلو خونریزیاش را بگیرد. میدانست که با این کارش، او را محکوم به یک عمر زندگی روی صندلی چرخدار میکند. ولی دست او نبود. او سوگند خورده بود به حفظ جان انسانها. تنها امیدوار بود که این جوان در برهوت محشر او را ببخشد که بهجای شهادت، جانبازی را برایش برگزیده بود. راهی که جز مردان همجنس علی، موفق به تحمل آن نمیشدند. اما حسی به او میگفت که پسری که روی مینها میدود، بدون شک از تبار علی است.
با اینکه میدانست او بیهوش است، اما گفت:
– طاقت بیار قارداش. زخمت رو بستم که خونریزیت قطع بشه. الان راه باز میشه، میان میبرنت عقب.
بعد از بستن زخم جوان، دستی به پیشانی او کشید، بلند شد و دوباره به راه افتاد. تا جایی که رزمندة بعدی افتاده بود، راه باز شده بود. ابوالقاسم بعد از رسیدن به پیکر پاک قطعهقطعهشدة او، آنچه از او باقی مانده بود با احترام برداشت و کناری گذاشت. چفیهاش را هم باز کرد و روی او انداخت. رزمندة تخریبچی را نیز که تیر به سرش خورده بود، از سر راه کنار کشید. هنوز تجهیزات خنثیسازی مین درون دستانش بود.
ایستاد…
یک متر بیشتر به انتهای این راه نمانده بود. این راه لعنتی، هرطورشده باید باز میشد. نجات یک ایران به باز شدن آن بستگی داشت. تا همین الان هم، دو شهید و یک جانباز گرفته بود. اما انگار این میدانها هیچوقت سیر نمیشدند. ابوالقاسم بیشتر از این مکث نکرد. بسماللهای گفت و یکی از پاهایش را بلند کرد...
حمیده رفیعی –
بسیار کتاب شیوا و خوش بیانی هست
خیلی خیلی خوب و عالی هست