کتاب وقتی که مقدم اعلی حضرت مبارک شد مجموعهای از داستانهای تاریخیست که قهرمانان آنها دانشمندان، علمای شیعه، مبارزان مسلمان و نامآوران کشورمان هستند. این شخصیتهای معروف و دوستداشتنی در همه جای داستانهای این کتاب، حضوری پررنگ دارند و شما را با زندگی بیریا و کمیاب خود آشنا میکنند. آنها منزوی، اشرافی، مال پرست و قدرت مدار نیستند، آنها انسانهای معمولی هستند که مثل ما در خانههای معمولی زندگی میکنند و در کوچههای معمولی راه میروند. با افراد معمولی صحبت میکنند و زندگی معمولی دارند. نه سربازی، نه خدم و حشمی، نه قدرت و ثروتی… نمونه این انسانها را امروزه بسیار کم میبینیم اما در گذشته، بزرگان ما همین رنگی بودند: معمولی، بیشیلهپیله، همرنگ مردم و دوستداشتنی…
وقتی که مقدم اعلی حضرت مبارک شد
Earn 10 Reward Points120,000 تومان قیمت اصلی 120,000 تومان بود.96,000 تومانقیمت فعلی 96,000 تومان است.
وزن | 220 گرم |
---|---|
نویسنده | |
ناشر | |
موضوع | |
قطع کتاب | |
نوبت چاپ | اول |
سال انتشار | 1400 |
تعداد صفحه | 236 |
جلد کتاب | شومیز |
زبان کتاب | فارسی |
شابک | 9786226837897 |
14 عدد در انبار
3 دیدگاه برای وقتی که مقدم اعلی حضرت مبارک شد
پاکسازی فیلترسید سعید هاشمی؛ زادۀ 6 بهمن ماه 1353.
از کودکی بنا به علاقه ای که به مطالعه داشت وقتی برادران بزرگ ترش مجلۀ «کیهان بچه ها» را می خریدند به خانه می آوردند او هم شروع به خواندن مجله می کرد و پس از آن هم مجلۀ «سروش نوجوان» را خودش می خرید و می خواند و از همان زمان بود که با نویسندگان ادبیات و داستان کودک آشنا شد.
او اولین بار در 12 سالگی شعری برای شهدای جنگ تحمیلی گفت و چند سال بعد هم اولین داستانش را نوشت و در 18 سالگی وارد تحریریۀ مجلۀ «سلام بچه ها» شد و به شکل حرفه ای تر و مستمرتری به کار نوشتن پرداخت.
هاشمی در سال 1378 ازدواج کرد و حاصل آن سه فرزند به نام های پرگل، پانیذ و پارسا است.
او مدتی مجوز یک مجلۀ طنز به نام «لوبیای سحرآمیز» را گرفت و پس از انتشار چند شماره از آن بنا به دلایلی دیگر ادامه پیدا نکرد و این روزها به عنوان سردبیر مجلۀ «سلام بچه ها» فعالیت می کند که مؤسس آن یعنی عبدالله حسن زاده نقش زیادی در باز کردن راه و پیشرفت در مسیر نویسندگی برای او داشته است.
طنزهایش را بیشتر می پسندد و در میان آثار خود رمان طنز «پادشاه نصفه دماغ» را که رمان حجیمی است بیشتر مورد توجه اوست. در میان نویسندگان دیگر هم از خارجی ها رولد دال، لوئیس لوری و مارک تواین و از ایرانی ها هم محمدرضا سرشار، شهرام شفیعی و فرهاد حسن زاده در سلیقۀ او هستند.
سعید هاشمی دفتر شعری هم دارد به نام «فصلی پُر از شعر و گیلاس» که در سال 1378 برگزیدۀ جشنوارۀ کانون پرورشی فکری کودکان شد.
وی علاوه بر نویسندگی سابقۀ چند سال تدریس در دانشگاه ها و مدارس و داوری جشنواره ها را در کارنامۀ خود دارد ولی نوشتن علاقۀ اول و آخر اوست.
برای ارسال بریده کتاب، ابتدا وارد حساب کاربری خود شوید.
ورود / عضویت
میرداماد سر برگرداند و شیخ را نگاه کرد. شیخ جلوتر از کاتب و همراهان دیگر و موازی با اسب اعلیحضرت و میرداماد حرکت میکرد. میرداماد سر برگرداند و به چشمهای اعلیحضرت خیره شد. -حتماً اعلیحضرت توجه دارند که اسب شیخ به خاطر ایشان شادمان است و اختیار از کف داده و میخواهد پرواز کند؛ وگرنه جناب شیخ از عهدهٔ سوارکاری خوب برمیآیند.
با این مراتبِ فضل و مدارجِ بالایی که جناب میر دارند، خوب میدانم که نامشان آشنای هر آدمی است و در تاریخ جاودانه میماند.
گمان نمیکنم اینگونه باشد که اعلیحضرت میفرمایند.
قطعاً همینگونه است.
سپس اعلیحضرت سرش را نزدیک گوش میرداماد برد.
دانشمندان رفتارشان عالمانه است. شما از متانت و وقاری که در اسبسواری دارید، مشخص است که شخص معظّمی از خانوادههای والامقام هستید؛ اما شیخ را نگاه کنید. با آن همه ادعایی که دارد، چگونه با اسب بازی میکند و آن را به هر طرف میتازاند. میبینید چگونه بیادبانه پیش افتاده و حرمت همراهان را نگاه نداشته؟ مشخص است که اصول سوارکاری را نمیداند.
وقتی شیخ بهایی از میرداماد جدا شد و رفت تا با کاتب صحبت کند، اعلیحضرت تصمیمش را گرفت. افسار اسب را کشید تا بهسوی میرداماد برود. وقتی اسب راهش را کج کرد، سربازها هم افسار اسبشان را کشیدند تا همراه اعلیحضرت باشند. اعلیحضرت رو به سربازان کرد و گفت: «شما همینجا باشید. لازم نیست دنبال من بیایید.»
به سمت میرداماد رفت. میرداماد نگاهش به اعلیحضرت افتاد. لبخندی زد. اعلیحضرت گفت: «جناب میر، خسته که نشدهاند؟»
شوق دیدار باغِ مصفّای اعلیحضرت، خستگی روزهای گذشته را از تنمان درآورده است.
اعلیحضرت لبخندی زد و ساکت شد. کمی پیش رفتند. اعلیحضرت به زبان آمد.
جناب میر افتخار دربار و ملت هستند. هر بار که با میر همصحبت شدهام، دلم زنده شده و نگاهم روشن.
من هم بندهای هستم از بندگان خدا.
شیخ بهایی خندید. صدای خندهٔ عمیقش به گوش شاهعباس رسید که اسبش موازی با اسب آنها بود و با فاصلهٔ بیشتری حرکت میکرد. اعلیحضرت سر برگرداند. شیخ بهایی و میرداماد را دید. از خندهٔ آنها لبخندی بر لبش رویید. سر برگرداند. با خودش گفت، چقدر خوشحالاند…! باز هم برگشت و نگاهشان کرد. فکرهای سابق در ذهنش شکل گرفت: «خندههایشان راست است یا نه؟ این خندههای عمیق نباید دروغ باشد. راست هم باشد، معلوم نیست که از همدیگر خوششان بیاید. معمولاً علما به یکدیگر حسادت میورزند و از هم بدشان میآید.» سر برگرداند: «نمیدانم امتحانشان کنم یا نه؟ شاید بدشان بیاید. شاید هم… . میرداماد که داماد خودم است، میشناسمش؛ ولی نمیدانم شیخ بهایی چه نظری به دامادم دارد؟ اصلاً شاید میرداماد جلو من خودش را اینقدر متواضع نشان میدهد. شاید… .»
شیخ بهایی همانطور که روی اسب نشسته بود، سرش را نزدیک گوش میرداماد برد و گفت: «فکر میکنم این باغی که اعلیحضرت ما را به آنجا دعوت کردند، باغ بزرگ و زیبایی باشد.»
میرداماد پاسخ داد: «بله، باغ را من دیدم. پیش از این با اعلیحضرت در آنجا بودیم. باغی سرسبز و فرحافزاست. میوههای بسیاری دارد و چشم هر بینندهای را خیره میکند.»
شیخ بهایی لبخندی زد.
درس خواندن در این باغ و دور از سروصدای پایتخت صفای دیگری دارد.
همینطور است. صفای باغ لذّت درس خواندن را چند برابر میکند.
علی –
داستان تاریخی جالبی هست
محمد….. –
حیف که تو انبار موجود نیست وگرنه همین الان سفارش میدادم
فهیمه –
چقدر زود ناموجود شد !
می خواستم تهیه ش کنم
چاپ جدید بود که ….