خبر آمدنم در منطقه پیچیده است. مردم و کادر درمان و جلوتر از همه بابا حیدر، به استقبالم آمده اند. گریه ام گرفته از این همه محبت. محبت مردم به من و مهم تر از آن محبت خانم جان به من که این طور در چشم خلق عزیزم کرده است. در حیاط بیمارستان غوغایی ست. پایکوبی و یزله و رگبارهای هوایی و بوی باروت. نفس عمیق می کشم. سرما و بوی خاک. سرما و بوی باروت، نفس عمیق می کشم. سرما و بوی باروت، سرما و بوی فرات. بوی این شهر را دوست دارم. اشک گوشه ی چشمم را خیس می کند. صورت سمت حرم خانم جان می گردانم:
ـ صل الله علیک یا عقیله العرب
دستم را بگیر که همه چیز در اراده ی ماورایی ات استحاله شده است.
سنا –
بسمالله الرحمن الرحیم
هر چه شنیدیم و خواندیم از سوریه، جنگ بود و آتش و دود… روایت مدافعان حرم را خواندهایم که از بیرحمی و شقاوت کسانی که به نام اسلام، زیر پرچم توحید سر بریدند و…
اما همیشه پشت نقاب سخت و بیرحم جنگ، زندگی جریان دارد و این کتاب بخش کوچکی از جریانِ پشتِ نقابِ جنگ است.
زنانی که همسرانشان آنان را رها کردند و حالا در میانه جنگ، نه میتوان انان را به پشت جبهه برد و نه همان اسلامی که قبول داریم، به ما اجازه میدهد رهایشان کنیم.
آقای جاویدی به قصد کمک به زخمیهای جنگ، راهی سوریه شد، اما مقدرشده بود جای دیگری خدمت کند…
خودتان بخوانید این روایت ساده، شیرین، سخت و منحصربه فرد از حضور در سوریه… کنار خانم جان