تازهترین رمانِ سعید محسنی نامی عجیب دارد، نهنگی که یونس را خورد هنوز زنده است. این عجیب بودن در بافت رمان نیز چنان جا گرفته که ما را با رمانی متفاوت روبهرو میکند. محسنی که کتابِ قبلیاش، دختری که خودش را خورد، با اقبالِ خوبی روبهرو شد در این رمان زبانِ طنزآلود و رواییاش را حفظ کرده و دربارهی مردی مینویسد که جهان بر او تنگ آمده. او در یک کتابخانهی عمومی کار میکند؛ کتابخانهای فقیر، کممراجع، خاکگرفته و درعینحال در حالِ پوسیدن. او باید فرمایشاتِ همکاری را هم که مدام در حالِ تنگتر کردنِ این فضاست تحمل کند. در کنار خاکِ پارکی که حوالی کتابخانه است، تنهایی و بیکتابی کتابخانه و از آن مهمتر، جهانی که مملو از جنون شده. در این فضا روزی دختری برای گرفتنِ کتاب وارد این کتابخانه میشود اما ماجرا آنجوری که احتمالاً فکر میکنید پیش نمیرود!… محسنی در رمانش موقعیتی ساخته طنزآلود و مملو از احساسِ زجر و تکافتادگی برای کسی که چنبرهی مفهوم این کتابخانهی نفرینشده در حالِ بلعیدنش است… مثلِ یک نهنگ… یک رمانِ متفاوت و خواندنی.
نهنگی که یونس را خورد هنوز زنده است
Earn 5 Reward Points54,000 تومان قیمت اصلی 54,000 تومان بود.45,900 تومانقیمت فعلی 45,900 تومان است.
وزن | 172 گرم |
---|---|
نویسنده | |
ناشر | |
موضوع | |
قطع کتاب | |
نوبت چاپ | سوم |
سال انتشار | 1390 |
تعداد صفحه | 169 |
جلد کتاب | شومیز |
زبان کتاب | فارسی |
شابک | 9786002291004 |
ناموجود
برای ارسال بریده کتاب، ابتدا وارد حساب کاربری خود شوید.
ورود / عضویت
از نمازخانهٔ کوچکم بیرون میآیم. میخواهم پشت میزم برگردم و چند صفحه قرآن بخوانم که یک لحظه چشمم به فرهنگ دهخدا میافتد. من تمام این سالها جز برای مرتب کردن این فرهنگ، به آن دست نزدهام. اولین جلد آن را بیرون میآورم و روی جلد گالینگور مشکیاش دست میکشم. انگار بخواهم فال بگیرم. انگشتم را لای صفحهای میکنم و باز میشود. پیش از دیدن کلمات، نگاهم به کاغذی میافتد که زن لای کتاب گذاشت. طرفِ سفید کاغذ به من است، اما پیداست که چیزی پشتش نوشته. کاغذ را برمیدارم. بوی عطر زن را میدهد. کاغذ را برمیگردانم. بدون عینک نمیتوانم بخوانم. به طرف میزم میروم و کتاب را روی میز میگذارم. ورقهٔ کوچک کاغذ هنوز دستم است. به طرف کتم میروم و عینکم را از جیبِ بغل کتم درمیآورم. شیشههایش گرد گرفته است. ها میکنم و با دستمالکاغذی شیشهاش را پاک میکنم. کاغذ را بالا میآورم.
کتم را درمیآورم. چراغ وسط کتابخانه را روشن میکنم. صدای اذان میآید. به ساعت نگاه میکنم که نزدیک ساعت چهار است. به طرف دستشویی میروم. وضو میگیرم. برمیگردم و به سمت مخزن کتابهای مرجع میروم. پشت مخزن کتابهای مرجع، یک نمازخانهٔ کوچک درست کردهام. نمازم را میخوانم. سرِ نماز برای مادر و ملیحه و حسن و مرتضا دعا میکنم. جانمازم را جمع میکنم.
دوچرخه را سوار میشوم و سرش را کج میکنم. زبانبسته دوباره از کوچه سرازیر میشود. پیچ کوچه را به سمت خیابان میپیچم. آهسته رکاب میزنم.
صدای دورِ سوتِ نگهبانِ شب… خیابان اصلی که تمام میشود، توی کوچهای میپیچم که راه میانبر به کتابخانه است. بعد از مدتها از این کوچه رد میشوم. کوچه را تا ته میروم و به سمت چپ میپیچم. چند گربه توی آشغالها، عروسی گرفتهاند. صدای سوت… زانوانم دیگر تا نمیشوند. به محوطهٔ چمن روبهروی کتابخانه میرسم. دوچرخهام را به درخت همیشگی تکیه میدهم. قفلش را باز میکنم و دور تنهٔ درخت میپیچم. درِ کتابخانه را باز میکنم و تو میروم. در را میبندم و از پشت قفل میکنم. باید فردا لولاهای در را روغن بزنم.
نقد و بررسیها
پاکسازی فیلترهنوز بررسیای ثبت نشده است.