سال 2035 است. پس از این که آرتیوم در سال 2033 سکونت گاه موجودات تاریکی را نابود کرد، مردم ایستگاه وادنخا به چشم یک قهرمان به او نگاه میکردند، ولی اکنون گمان میکنند عقلش را از دست داده است، چون آرتیوم اعتقاد دارد ساکنین متروی مسکو تنها بازماندگان جنگ هسته ای سال 2013 نیستند.
آرتیوم به امید شنیدن سیگنال رادیویی از دنیای بیرون، هر هفته چند بار به آخرین طبقه ی آسمان خراش اوستانکینو میرود. ولی تلاش هایش بی فایده است. در این میان، همسرش آنیا که از رفتار پرخاشگرانه و سرد آرتیوم به ستوه آمده، او را تهدید به ترک کردن میکند.
با سر رسیدن هومر، پیرمرد قصه گویی که داستان او در جلد دوم سه گانه روایت شد، زندگی آرتیوم متحول میشود، چون او به اطلاع آرتیوم میرساند که اپراتور رادیویی به نام اومباک ادعا کرده سیگنال رادیویی از ساکنین فجرهای قطبی، شهری واقع در شمال روسیه دریافت کرده است. هومر و به رازهای مخوفی راجع به فاشیست های رایش، کمونیست های خط قرمز، تاجرین هانزا و به طور کلی، ماهیت وجودی متروی مسکو پی می برند، رازهایی که درک شما را از حوادث مترو 2033 و مترو 2034 دگرگون خواهد کرد… .
مترو 2035
Earn 60 Reward Points700,000 تومان قیمت اصلی 700,000 تومان بود.595,000 تومانقیمت فعلی 595,000 تومان است.
وزن | 795 گرم |
---|---|
نویسنده | |
مترجم | |
ناشر | |
موضوع | |
قطع کتاب | |
نوبت چاپ | پنجم |
سال انتشار | 1398 |
تعداد صفحه | 712 |
جلد کتاب | شومیز |
زبان کتاب | فارسی |
شابک | 9786001823480 |
1 عدد در انبار
برای ارسال بریده کتاب، ابتدا وارد حساب کاربری خود شوید.
ورود / عضویت
موقعیت عجیبی بود: تصور کنید کل زندگیتان از کاشیها، ریلهای تونل، سقفهای سوراخ، جویبارهایی که در امتداد ریلها در جریان هستند، سنگ گرانیت و مرمر، هوای خفه و نور الکتریکی تشکیل شده باشد.
اما ناگهان چند چیز جدید و کوچک به آن اضافه میشود: یک صبح خنک در ماه می، برگهای سبز ظریف و معصوم روی درختانی باشکوه، پیادهروهایی درون پارک که سطحشان با گچ رنگی نقاشی شده است، صفهایی وسوسهبرانگیز پشت مغازهی بستنیفروشی و البته خود بستنی: با قیفی ویفری؛ بستنیای که استعمال واژهی «شیرین» در وصف کردنش حق مطلب را ادا نمیکند، چون مزهی مائدهی بهشتی میدهد؛ و صدای مادر: صدایی که گاهی ضعیف و خشدار به گوش میرسید، انگار که از پشت کابل تلفن شنیده میشد؛ و گرمای دست مادر که تمام تلاشت را میکنی تا از دستت رها نشود تا یکوقت گم نشوی. با تمام توان به آن چنگ میزنی. ولی آیا واقعاً ممکن است این چیزها را به خاطر سپرد؟ به احتمال زیاد، نه.
او میدانست پشت آن درهایی که با بیقراری به هم کوفته میشدند چه بود: آپارتمانهای غارتشده. تنها چیزی که درونشان قرار داشت، عکسهای یادگاریای بود که در اتاق پراکنده شده بودند. آن غریبههای مرده از خود عکس یادگاری گرفته بودند، غافل از اینکه کسی نمیماند تا به عکس یادگاریشان احتیاجی داشته باشد. غیر از عکس، اسباب و اثاثیهای هم در اتاقها ولو شده بودند؛ اجسامی آنچنان سنگین و بزرگ که نمیشد آنها را با خود به جایی برد؛ نه به مترو و نه به دنیای پس از مرگ. امواج شوک، شیشهی پنجرههای ساختمانهای اطراف را شکسته بودند، ولی پنجرههای مقاوم در برابر طوفان همچنان سر جایشان باقیمانده بودند، طی گذر بیست سال چنان لایهی عمیقی از گرد و خاک رویشان نشسته بود که شبیه چشمهایی شده بودند که آبمروارید کورشان کرده است.
تا چند سال پیش انواع و اقسام موجودات وحشی آنجا زندگی میکردند، ولی اکنون اثری از هیچکدامشان دیده نمیشد. به آنها وعده داده شده بود که شدت تشعشعات رادیواکتیو در محیط به زودی کاهش پیدا میکند و بازگشت تدریجی روی سطح ممکن خواهد شد. به هر حال، موجودات جهشیافتهی بسیاری داشتند این بالا جولان میدادند و با وجود دل به هم زن بودن و ناقصالخلقه بودنشان، حداقل زنده و سرحال بودند…
دقیقاً برعکس چیزی که فکرش را میکردند اتفاق افتاد: به محض اینکه زمین پوستهی یخیاش را ورانداخت، شروع به نفس کشیدن و بخار پس دادن کرد و بدین ترتیب شدت تشعشعات رادیواکتیو محیط سر به فلک کشید. جهشیافتگان با پنجههای عظیمالجثهشان برای مدتی به زندگی چنگ زدند
نقد و بررسیها
پاکسازی فیلترهنوز بررسیای ثبت نشده است.