سه چهار سال از ماجرای سوریه می گذرد. اخبار، عکس ها و فیلم های زیادی هم در این مدت از آنچه در سوریه می گذرد منتشر شده است اما واقعیت این است که هنوز خیلی از ما دقیقا نمی دانیم آنجا چه خبر است!
اینکه یکسری تروریست تکفیری با حماست برخی کشورهای عربی و غربی افتاده اند به جان مردم سوریه، و اینکه فتواهای عجیب و غریبی مثل جهاد نکاح در آنجا داده شده است و مسائلی از این دست، بخش اعظم چیزهایی است که می دانیم.
اما این تروریست ها واقعا چه کسانی هستند؟ حرفشان چیست؟ رفتارشان چگونه است؟ دنبال چه چیزی می گردند؟ و خلاصه این آدمهای عجیب و غریب چه جور موجوداتی هستند؟
برای رسیدن به جواب این سوالات میشود رفت سراغ مطالب تحلیلی و خبری و سخنرانی ها و با کنار هم قرار دادن آنها تصویری کلی بدست آورد؛ اما اینجا یک راه بهتر هم وجود دارد. اگر پای خاطرات کسی که بیش از پنج ماه با این افراد زندگی کرده است بنشینید حتما تصویر بهتری از آنها پیدا خواهید کرد و احتمالاً از آنچه می شنوید متعجب خواهید شد. حالا اگر این فرد کسی باشد که در آن 159 روز اسیر تروریست ها بوده، حتماً می تواند به خوبی سبعیت و خوی وحشی آنها را نشان دهد. اگر دارید به این سوال فکر می کنید که حالا من اینچنین آدمی را از کجا گیر بیاورم، بد نیست بدانید که با خواندن «شام برفی» نیازی به پیدا کردن آن فرد نخواهید داشت.
«شام برفی» رمانی است که بر اساس خاطرات یک ایرانی نوشته شده است. این ایرانی در سال 91 همراه با 47 زائر ایرانی دیگر توسط تروریست ها ربوده می شوند و 159 روز طول می کشد تا از چنگ آنها زنده بیرون بیایند و به ایران برگردند.
«محمد محمودی نورآبادی» این کتاب را بر اساس خاطرات محمود الهی نوشته است. سعید عاکف که نویسنده توانایی ست و با کتاب هایی چون خاک های نرم کوشک جایگاه خاصی در حوزه نشر پیدا کرده، این کتاب را ویراستاری کرده است.
«شام برفی» را می توان بهترین منبع برای شناخت روحیات تروریست های سوریه دانست. نویسنده هم انصافا از پس کار برآمده و توانسته حس و حال 5 ماه اسارت در دست موجودات متعصب و خونریز را به خوبی نشان دهد. ماجراهایی که 48 اسیر ایرانی در طول آن 159 روز از سر گذرانده اند حکایتی عجیب و خواندنی است که پیشنهاد می کنیم مطالعه آن را از دست ندهید.
بخش هایی از این کتاب را در ادامه می خوانید:
«ظاهر امر نشان می دهد که باید برای جا به جایی آماده باشید. چهار روز ماندن در این ویلا و بیخ گوش این استخر خالی و درخت های بی رمق و از نفس افتاده، کفایت می کند. باید جا به جا بشوید تا مباد ظرف این چهار روز، ارتش سوریه سرنخی چیزی از محل نگهداری تان کشف کرده باشد…
در کوچه های محله ای که نام و عنوانش را نمی دانی، به ستون پشت سر ابوسمیر و دار و دسته اش راه افتاده اید. از در و دیوار خانه ها سیاهی و تباهی می بارد. حتی گربه رنگ صورتی که از کنار ستون به طرف جدول می رود، از شدت ضعف و گرسنگی تلوتلو می خورد. می دانی که اگر شهر خلوت نشده بود، اگر کدبانوها از خانه ها نمی رفتند و تنور و اجاق آشپزخانه ها از تب و تاب نمی افتاد، آن گربه حالا تلوتلو نمی خورد.
باید بی خیال گربه شد. در دو طرف و پشت سر برایتان مراقب گذاشته اند. هیچ کس نباید سر را بلند کند. حتی اگر نگاه به چتر درختان اکالیپتوس و بیدمشک باشد یا به سر و زلف ردیف های زیتونِ توی بلوارها و یا عمارتی ویران شده و درب و داغان. احدی حق ندارد با دیگری حرف بزند. این اولین بار است که توانسته اید در روز روشن و در کوچه پس کوچههای شهر دوما پیاده راه بیفتید.
بوی آب مانده ی جدول های کنار خیابان توی ذوق می زند. چیزی شبیه به مستراحِ مکان هایی که تاکنون منزل به منزل و با پاهای برهنه تجربه شان کرده ای، اما صحنه ها باز تو را یاد خرمشهر بعد از آزادی انداخته.»
علی –
داستان بسبار جالب و خاص داره