کتاب زمانهی جادو 1: خون سبز نوشتهی کرسیدا کوول برندهی چندین جایزهی ادبی، نخستین جلد از مجموعهای هیجانانگیز و جذاب است که به اختلافات میان دو قبیلهی جادوگران و ساحران میپردازد. این دو قبیله به قدری درگیر دشمنی با هم هستند که از دشمن اصلی خود غافل میمانند، دشمنی که با خود تباهی خواهد آورد.
روزی روزگاری جادو وجود داشت؛ در سالهای بسیار دور و در یکی از جزیرههای بریتانیا، موجودات جادویی در اعماق تاریک جنگل زندگی میکردند. شاید خیال میکنید میدانید جنگل تاریک چه شکلی است اما باید همین الان به شما بگویم سخت در اشتباهید. این جنگل از هر چیز تاریکی که میشناسید تاریکتر بود؛ تاریکتر از لکههای سیاه جوهر!
در این جنگل گونههای مختلفی از آدمیزاد زندگی میکردند؛ جادوگرانی که جادو داشتند و جنگاورانی که جادو نداشتند. جادوگرها از زمانی که هیچکس یادش نمیآمد در جنگل زندگی میکردند تا اینکه سر و کلهی جنگاورها پیدا شد. جنگاورها از آن سوی دریاها هجوم آورده بودند و با این که جادو نداشتند، اسلحهای با خودشان آوردند به اسم آهن.
آهن تنها وسیلهای بود که جادو روی آن هیچ اثری نداشت. جنگاورها شمشیرهای آهنی و سپرهای آهنی و زره آهنی داشتند و ترسناکترین جادو هم بر این فلز تأثیری نداشت. میان این دو گروه بزرگ جنگ سختی درگرفت که در نهایت جنگاوران پیروز میدان شدند. البته این پیروزی برای آنها کافی نبود و تلاش کردند هر نشانی از جادو و جادوگری را از میان بردارند.
کتاب زمانهی جادو 1: خون سبز دربارهی پسری از قبیلهی جادوگرها و دختری از قبیلهی جنگاورهاست. از زمان تولد به هر دوی آنها یاد دادهاند که باید از یکدیگر متنفر باشند و داستان اصلی مجموعهی زمانهی جادو با پیدا شدن یک پر گندهی سیاه شروع میشود. جادوگرها و جنگاورها همچنان به حدی سرگرم جنگیدن با هم هستند که اصلاً متوجه بازگشت آن دشمن شرور و پیر نمیشوند و…
این مجموعهی پرفروش و خواندنی دو قهرمان اصلی دارد؛ زار پسری از قبیلهی جادوگران که متاسفانه جادو ندارد و برای رسیدن به آن حاضر است هر کاری بکند و کاش دختری از قبیلهی جنگاوران که دائما تلاش میکند وسیلهی جادویی خود را از چشم دیگران مخفی کند. آنها در جنگل وحشی با یکدیگر روبرو میشود و شما ماجراجوییهای زار و کاش را در مجموعهی چهار جلدی زمانهی جادو خواهید خواند.
از متن کتاب :
یکی از شبهای ماه نوامبر بود. اما هوا خیلی گرم بود. برای ساحرهها که زیادی گرم بود. حداقل قصهها که اینطور گفتهاند. همه گمان میکردند نسل ساحرهها منقرض شده اما زار انگار داشت، بوی آنها را حس میکرد. او قبلا شنیده بود ساحرهها بوی بد خاصی میدهند. بو بسیار خفیف بود. اما میشد در آرامش جنگل تاریک، بوی تعفن کزخوردگی مو را خیلی راحت حس کرد. این بو، با بوی لاشهی موشهای مرده و کمی هم بوی تند زهرمار قاطی شده بود؛ بویی که حتی با یک بار استشمام هم برای همیشه در ذهن آدم میماند.
زار پسر آدمیزاد جوان و خودسری از اهالی قبیلهی جادوگران بود. او سوار بر گربهی برفی عظیمالجثهاش از جنگل عبور میکرد. این جنگل، آنقدر تاریک و درهم و برهم بود که به آن جنگل شوم میگفتند.
او نباید به آنجا میرفت، چون جنگل شوم قلمرو جنگاورها بود و اگر زار را میگرفتند، همانطور که همه میگفتند در یک چشم به هم زدن او را میکشتند. یک سرش را بزنید! میگفتند و این رسم لذتبخششان را به جا میآوردند.
محمد –
داستان درباره ی پسر پادشاه قبيله ي جادوگران است که هنوز هيچ قدرت جادويي ندارد و حاضر است هر كاري انجام دهد تا بتواند به جادوي شخصي اش دست پيدا كند که …
فرصت خواندن این کتاب را از دست ندهید.