زاغی هنوز نرسیده بود به پل قدیم که سایه پیرمردی سیاهپوش را، که حلقه های دود بالای سرش مثل کُپّه ابر جمع شده بود، دید. دوچرخه را سپرد به هانی و درحالیکه نفس نفس میزد لب جدول نشست و به او نگاه کرد که با سرعت از کنار پیرمرد گذشت و موج دود را از فراز سر او پخش و پلا کرد.
پیرمرد آخرین پک را به سیگار زد، دانه های خاکستر را از لباس تکاند، و پس از نگاهِ عمیق به شط با شانه های افتاده و تکانِ سری برای زاغی به سمت پارک به راه افتاد.
نقد و بررسیها
پاکسازی فیلترهنوز بررسیای ثبت نشده است.