تا آمدی به خودت بیایی، سنگ در عقب رفتن دست، از دستت فرار کرد. رفت و پشت سرت افتاد زمین. من از خنده ریسه رفتم. گفتم: ای بابا! باز هم ما سنگ مان را انداختیم توی آب. شما که سنگ را انداختید پشت سرت! هنوز حرفم تمام نشده بود که سرت را بالا کردی و خندیدی و گفتی: خب من پیر مردم. گفتم: حاجی، چاخان نکن. نتوانستی!
و تو چه مهربان بودی. سردار بودی. فرمانده بودی. چه قدر ساده و بی ریا. این قدر ساده و بی ریا که انگار داداشم کنارم ایستاده. انگار با دوست صمیمی ام حرف می زنم. من به تو می گویم: چاخان نکن، حاجی دیگر خیط شدی! تو می خندیدی. تو! فرمانده من. انگار نه انگار که زیر دستت، سر به سرت می گذارد. انگار نه انگار که جغله ای روبه روی فرمانده مهندسی سنگرسازان بی سنگر ایستاده . می ایستی کنارمان. سنگ بر می داری و با ما هم بازی می شوی.
محسن صالحی حاجی آبادی، نویسنده حوزه دفاع مقدس این اثر را به یاد سنگر سازان نگاشته است و بر این اساس شخصیت های اصلی رمان را از میان شخصیت های واقعی آن دوران انتخاب کرده است که اکنون جمعی از آنها شهید شده و جمعی نیز جانباز هستند.
این کتاب از زبان دوم شخص بیان شده و روایتی دو سویه میان نویسنده و این شهید می باشد که به گفته نویسنده: این رمان زبان دل رزمندگان شهرستان نجف آباد است که اکثر آنها حدود 15 سال داشتند و فرمانده آنها 17 ساله بود. این بچه ها به مرگ می خندیدند زیرا از مرگ نمی ترسیدند. آنها صحنه های مرگ را به چشم دیده بودند و چنین استنباط می کردند که مرگ ترس آور نیست.
وی پیش از این درباره نحوه نگارش «رقص سنگ» گفته بود: 12 صفحه از این رمان را نوشتم و دیگر نتوانستم ادامه دهم. بعد از دو سال روزی حال غریبی پیدا کردم و دو رکعت نماز نثار شهید محمدعلی قیصریان نجف آبادی، یکی از فرماندهان دوران دفاع مقدس کردم و شروع به نوشتن رمان رقص سنگ کردم. در طول نوشتن هم می خندیدم و هم اشک می ریختم. احساس می کردم تمام رزمندگان و هم سنگرانم دور و اطراف من هستند. نگارش کتاب را بعد از نماز مغرب و عشا شروع و پس از 6 شب تمام کردم.
علی –
اگر از خواندن رمانها و داستانهایی که در آن از شجاعتها و دلاوریهای شهدا و رزمندگان سخن رفته است، لذت میبرید، کتاب رقص سنگ، لبخند را برایتان به ارمغان میآورد