سارتر به آزادی بنیادی انسان اعتقاد داشت و باور داشت که «انسان محکوم به آزادی است.»
در دومین دوره حرفه زندگیاش، سارتر بهعنوان روشنفکری فعال از نظر سیاسی شناخته میشد. سارتر از طرفداران کمونیسم بود، هرچند که هرگز بهطور رسمی به عضویت حزب کمونیست فرانسه درنیامد.
وی بیشتر عمر خویش را صرف مطابقت دادن ایدههای اگزیستانسیالیستیاش کرد. سارتر معتقد بود که انسان باید خود سرنوشتاش را تعیین کند. وی همچنین، مطابق با اصول کمونیسم، باور داشت که نیروهای اقتصادی-اجتماعی جامعه که از کنترل انسان خارج هستند، نقشی حیاتی در تعیین مسیر زندگی اشخاص دارند.
دل مردگی
Earn 27 Reward Points320,000 تومان قیمت اصلی 320,000 تومان بود.272,000 تومانقیمت فعلی 272,000 تومان است.
وزن | 340 گرم |
---|---|
نویسنده | |
مترجم | |
ناشر | |
موضوع | |
قطع کتاب | |
نوبت چاپ | پنجم |
سال انتشار | 1399 |
تعداد صفحه | 380 |
جلد کتاب | شومیز |
زبان کتاب | فارسی |
شابک | 9786220106005 |
1 عدد در انبار
برای ارسال بریده کتاب، ابتدا وارد حساب کاربری خود شوید.
ورود / عضویت
گومز گفت “لبخند میزنم.”
ریچی با دلسوزی نگاهش کرد و گفت “نگران بچهات هستی؟”
“نه.”
ریچی به مغزش فشار بیاندازهای آورد و پرسید “برای پاریس نگرانی؟”
گومز با خشونت گفت “من چهکار دارم به پاریس؟”
“بهتر است که آنها بدون درگیری اشغالش کنند، نه؟”
گومز با لحن خنثایی جواب داد “فرانسویها میتوانستند از شهر دفاع کنند.”
ریچی گفت “سیگار؟”
“نه. گلویم دارد آتش میگیرد. ترجیح میدهم چیزی بنوشم.”
“وقت نداریم.”
با دستپاچگی ضربهٔ یواشی به شانهاش زد و گفت “سعی کن لبخند بزنی.”
“چی؟”
“سعی کن لبخند بزنی. اگر رامون تو را با این قیافه ببیند وحشت میکند.” گومز شکلکی درآورد و او با حرارت ادامه داد “نمیخواهم چاپلوسی کنی. فقط وقتی میروی تو لبخندی کاملاً ساختگی روی لب داشته باش و بعد فراموشش کن؛ در آن فاصله میتوانی به هر چیزی که دوست داری فکر کنی.”
خودش را در چشم آن زنْ عرقکرده و کثیف دید. زن عرق نمیکرد. همینطور ریچی: در آن پیراهن زیبای سفیدش ترگلوورگل بود و بینیِ سربالایش بفهمینفهمی برق میزد. گومز زیبا. ژنرال گومز زیبا. ژنرال توی نخ چشمهای آبی و مشکی و سبزی بود که زیر پردهٔ مژهها پنهان بودند؛ آن پتیاره فقط یک مرد جنوبیِ آسوپاس دیده بود با لباسی مزخرف. “از نظر او یک کلهسیاهم.” بااینحال به پاهای کشیده و زیبای او نگاه کرد و تعرقش شدت گرفت. “چهار ماه است که عشقبازی نکردهام.” قبلاً هوس مانند گلی بود که دمدستش میشکفت. حالا ژنرال گومزِ زیبا مانند چشمچرانها خواستههای شرمآور و پنهانی داشت.
ریچی اضافه کرد “در خیابان چهلم است. باید سوار اتوبوس شویم.”
مقابل تیرک زردرنگی ایستادند. زن جوانی منتظر بود. با نگاهی زبده و اندوهناک براندازشان کرد و بعد رو گرداند.
ریچی مانند بچههای دبیرستانی گفت “چه جگری!”
گومز با نفرت گفت “شبیه پتیارههاست.”
نقد و بررسیها
پاکسازی فیلترهنوز بررسیای ثبت نشده است.