نگاهی متفاوت نسبت به اتفاقات و رخدادهای معمولی و روزمره در قالب داستان
روایت لحظه هایی ست که هر روز تجربه ش کرده ای، هر روز آمده اند جلوی چشمت و به چشم تو نیامده اند. آشنا هستند، شبیه چهره ی آشنایی که ناغافل توی ازدحام جمعیت می بینی اش و می گویی « من تو را جایی دیده ام». روایتی ست از لمس کردن پیام های اختصاصی که دریافت کننده اش مطمئن می شود سروقت به دستش رسیده، درست همان زمانی که باید بیاید. همه ی این حواس جمعی ها در بستری جز روزمرگی اتفاق نمی افتد. خبری از برخورد شهاب سنگ و رانش زمین نیست. اگر قرار است سنگی بیفتد، همانی ست که از درونت کنده می شود. زمین دلت که سفت باشد دیگر زیر پایت خالی نمی شود، همه ی زمین و زمان که برانندت تو سر جایت ایستاده یی. قصه، قصه ی همان لزش ها و نلرزیدن ها ست.
آ –
چه قدر جالبه که ۱۰۰ درصد تخفیف روی کتاب اعمال شده
علی –
نگاه و روایتی متفاوت داره. فاطمه گردنش را سیخ نگه داشته بود و حواسش بود که گل نیفتد. دلم میخواست میان ذهنش، جایی میان ابر بالای سرش، قاطی رؤیایش بودم. آن وقت لابد میفهمیدم از خودش با گل میان موهایش چه تصوری دارد، که آنطور چرخ میزند و ناز میکند. کاش گل را من آنجا کاشته بودم بهجای زیبا. فاطمه که رفت از کنارم، کی رفتم دنبالش، بهانه میکردم که میرود توی دستوپا یا مزاحم میشود برای فیلمبرداریشان. میان همۀ لبخندهایم و سلام احوالپرسیهایم و توضیح برای اینکه چرا دیر آمدهام، حواسم به فاطمه است؛ به نگاههایش که واقعا نمیدانستم کجا نشستهاند.