سن عقل
سن عقل قیمت اصلی: 420,000 تومان بود.قیمت فعلی: 357,000 تومان.
بازگشت به محصولات
قلبی به این سپیدی
قلبی به این سپیدی قیمت اصلی: 125,000 تومان بود.قیمت فعلی: 106,250 تومان.
اشتراک گذاری

این کالا را با دوستان خود به اشتراک بگذارید

بیشترش چیز خاصی نیست

بیشترش چیز خاصی نیست

قیمت اصلی: 125,000 تومان بود.قیمت فعلی: 106,250 تومان.

(دیدگاه کاربر 1)
قیمت پشت جلد:125,000 تومان
نویسنده

مترجم

ناشر

موضوع

قطع کتاب

نوبت چاپ

سوم

سال انتشار

1401

قیمت بر اساس تعداد خرید
1-10 11-20 21-100 101+
106,250 تومان 100,000 تومان 93,750 تومان 87,500 تومان

برای ثبت درخواست تامین، ابتدا وارد حساب کاربری خود شوید.

قیمت اصلی: 125,000 تومان بود.قیمت فعلی: 106,250 تومان.

فقط 1 عدد در انبار موجود است

QR Code
قیمت پشت جلد:125,000 تومان

با خرید این محصول 11 سکه معادل 2,125 تومان در باشگاه مشتریان دریافت کنید!

ارسال رایگان پستی برای سفارش های بالای 500,0000 تومان

امکان ارسال سفارش به صورت کادوپیچ

کادوپیچ

برای اینکه سفارش رو کادوپیچ براتون ارسال کنید، باید بعد از اضافه کردن کتاب ها به سبد خرید ، وارد سبد خرید بشید و دکمه "کتاب رو براتون کادو کنیم؟" رو بزنید.
حتی میتونید در ادامه آدرس کسی رو که مایلید براش سفارش کادوپیچ شده ارسال بشه رو وارد کنید ;)

کتاب «بیشترش چیز خاصی نیست» رمانی نوشته ی «داگلاس آدامز» است که اولین بار در سال 1992 منتشر شد.

وقتی که سیاره تان از بین رفته، زنی که عاشقش هستید به خاطر سوءتفاهمی درباره ی فضا/زمان ناپدید شده، سفینه ای که در آن هستید در سیاره ای دوردست دچار سانحه شده، و تمام چیزی که می توانید به آن اتکا کنید توانایی هایتان در درست کردن ساندویچ است، دلسرد شدن اصلا کار سختی نیست.

با این حال، «آرتور دنت» به جای دلسرد شدن، مرتکب اشتباهی بزرگ می شود و شروع می کند به لذت بردن از زندگی خود! اما دیری نمی گذرد که جهنمی عجیب از راه می رسد. آیا «آرتور» می تواند زمین را از نابودی کامل و چندبعدی نجات دهد؟ آیا او می تواند از یورشی همه جانبه توسط بیگانگان جان سالم به در ببرد؟

قیمت بر اساس تعداد خرید
1-10 11-20 21-100 101+
106,250 تومان 100,000 تومان 93,750 تومان 87,500 تومان
شناسه محصول: 79828 دسته: ,

بریده هایی از این کتاب

برای ارسال بریده کتاب، ابتدا وارد حساب کاربری خود شوید.

تریشا با ناراحتی متوجه شد که اصلاً نمی‌دونستند تریشا دربارهٔ کی یا حتی چی حرف می‌زنه. تریشا هم اصلاً نمی‌دونست اون‌ها دربارهٔ چی حرف می‌زنند. امیدش رو جمع کرد و گذاشت گوشهٔ ذهنش و حواسش رو جمع کرد. فایده‌ای نداشت دلخور باشه. باید روی این نکته تمرکز می‌کرد که مهم‌ترین خبر ژورنالیستی دنیا جلو چشم‌هاش بود. باید چه‌کار می‌کرد؟ می‌تونست بره خونه و دوربین فیلم‌برداریش رو بیاره؟ اگه می‌رفتند چی؟ بیش از این گیج و سردرگم بود که استراتژیک فکر کنه. به خودش گفت، یه کاری کن که به حرف زدن ادامه بِدَن، بعدتر به بقیهٔ ماجرا فکر کن.
«پس شما من رو نظارت می‌کردین؟»
«همه‌تون رو. همه‌چیز سیاره‌تون رو. تلویزیون، رادیو، تلفن، کامپیوتر، کنفرانس‌های ویدیویی، دوربین‌های مداربستهٔ تو انبارها. همه‌چی.»

یکی از فضایی‌ها گفت «در واقعیت کوتاه‌تر به‌نظر می‌رسید.»
تریشا گفت «چی؟»
«بله.»
«من… نمی‌فهمم.» طبیعیه که انتظار چنین چیزی رو نداشت. اما جریان گفت‌وگو تا الآن حتی برای چیزی که اصلاً و ابداً انتظارش رو نداشت هم غیرمنتظره بود. تریشا ادامه داد «از طرف زِیفود اومدین؟»
انگار این پرسش فضایی‌ها رو گیج کرده بود. به زبانی بُریده و ناشناخته چند کلمه‌ای باهم ردوبدل کردند و دوباره به سمت تریشا برگشتند.
یکی‌شون گفت «فکر نمی‌کنیم. تا اون‌جایی که می‌دونیم، نه.»
یکی دیگه‌شون به آسمون نگاه کرد و پرسید «زِیفود کجاست؟»
تریشا پاسخ داد «نمی‌دونم.»
«از این‌جا خیلی دوره؟ کدوم سمته؟ ما نمی‌دونیم.»

سکوت.
بعد صدایی اومد: کلیک، هووم.
دوباره: کلیک، هووم. کلیک هووم.
دری در سفینه باز شد و نوری به بیرون تابید.
تریشا سرجاش خشک شده بود و می‌لرزید.
شبحی در چارچوب در ظاهر شد، بعد دو شبح دیگه.
چشم‌های بزرگی به تریشا زُل زدند، دست‌هایی آهسته به نشانهٔ سلام بالا برده شدند.
صدایی عجیب و نازک گفت «تریشا مک‌میلان؟ خانم تریشا مک‌میلان؟» هجاها رو به‌زحمت بیان می‌کرد.
تریشا با صدایی که به‌زحمت شنیده می‌شد پاسخ داد «بله.»
«ما شما رو نظارت کردیم.»
«نظارت؟ من رو؟»
«بله.»
چشم‌های بزرگ آهسته و با وقار از بالا به پایین به تریشا نگاه کردند.

چیزی در درون تریشا لرزید.
دست‌هاش شُل شدند. قهوهٔ داغی رو که روی پاهاش ریخت حس نکرد. نفس کشیدن رو فراموش کرده بود. سفینه آهسته، متربه‌متر، به سمت پایین حرکت می‌کرد. نورافکن‌های پایین سفینه چمن رو نورانی کرده بودند.
فکر نمی‌کرد که زندگی یه شانس دیگه به‌ش بده. آیا او تریشا رو پیدا کرده بود؟ برگشته بود؟
سفینه بی‌صدا پایین و پایین‌تر اومد و روی چمن نشست. شباهت چندانی به سفینه‌ای که سال‌ها پیش دیده بود نداشت. اما شاید در تاریکی نمی‌تونست شکل سفینه رو درست تشخیص بده..

به خودش گفت «عجب.» چیز بیشتری به ذهنش نرسید. هنوز از سفر و تغییر ساعت گیج بود و پیام‌هایی که بخش چپ ذهنش به بخش راست می‌فرستاد به‌موقع و به مخاطب درست نمی‌رسید. تریشا آشپزخونه رو با لیوان قهوه‌ای که برای خودش درست کرده بود ترک و درِ پشت خونه رو، که به حیاط باز می‌شد، باز کرد. نفس عمیقی کشید، هوای تازهٔ شب رو در ریه‌ها حبس کرد، از در خارج شد و به بالا نگاه کرد.
حدود سی متر بالای چمن حیاطش چیزی به اندازهٔ یه مینی‌بوس در هوا معلق بود.
واقعاً اون‌جا بود، معلق. بی‌صدا.

تریشا سفینهٔ در حال فرود رو دید و با کنجکاویِ اندکی از خودش پرسید که این نورهایی که بالای درخت‌ها چشمک می‌زنند چی‌اند. خونهٔ تریشا فاصلهٔ زیادی با فرودگاه هیترو نداشت و برای همین تریشا به دیدن نورهای متحرک در آسمون عادت داشت. اما این نورها معمولاً نه اون‌قدر به زمین نزدیک بودند و نه نصفه‌شب پیداشون می‌شد. برای همین بالاخره کنجکاو بود؛ هر چند اندک.
وقتی سفینه به‌ش نزدیک و نزدیک‌تر شد، کنجکاویِ تریشا به تعجب تبدیل شد.