از متن کتاب :
کوه بَمو از دور بسیار مرموز به نظر میرسید. ارتفاع آن تا دوهزار متر میرسید. از دور شنیده بودم که راههای صعبالعبور، صخرههای دستنیافتنی و بنبستهای فراوان دارد و غیره. مدتی پیش، حمید باکری، همراه ناصرزاده و عموحسن به بالای بَمو رفته بودند. آنجا توانسته بودند از راهکار سوراخ بگذرند و خودشان را به این کوه سرکش برسانند. اگر بنا بود در فصل گرما منطقه را فتح کنیم، با کمبود آب مواجه میشدیم؛ مگر اینکه با تدابیری این معضل را حل میکردیم. حدود دو ماه از زخمی شدنم میگذشت. به پادگان ابوذر (سرپلذهاب) رفتم و به کمک بچهها پایم را از گچ در آوردم. فکر میکردم دیگر پایم خوب شده و سراشیبی و سربالایی مفهومی نخواهد داشت. چند روز بعد همراه مهدی باکری و دو نفر دیگر راه افتادیم برای عملیات شناسایی. خودم را برای دو شب و یک روز آماده کرده بودم. شناسایی سخت و پیچیدهای نبود؛ ولی تردید داشتم که بتوانم طاقت بیاورم. هدف، بررسی وضع دشمن در تیغههای بیشگان بود. بیشگان، دو رشته ارتفاع موازی هم دارد. دشمن در پشت تیغهی دوم مستقر بود. آب و آذوقه برداشتیم و راه افتادیم. تمام شب را حرکت کردیم و قبل از سپیدهی صبح، بین صخرههای تیغهی اول پناه گرفتیم. شکم به یقین مبدل شد. با اینکه تمام روز را استراحت کردم، خستگی از تنم بیرون نرفت. بیرمق و ناتوان، انتظار شب دوم را میکشیدم. نگران بودم. اگر نمیتوانستم ادامه بدهم، بچهها را دچار دردسر میکردم. شکستگی پا از یک طرف و ماهها استراحت مطلق از طرف دیگر، آمادگی بدنیام را کم کرده بود. شب دوم از راه رسید و حرکت کردیم. از همان اول راه، حال خوبی نداشتم. طولی نکشید که سرم به دوران افتاد. جیرهی آب خودم را استفاده کرده و رفته بودم سراغ قمقمهی آب بچهها. نمیتوانستم محکم و استوار بایستم. قدری استراحت کردم. بچهها نشستند؛ اما من دراز کشیدم. دنیا پیش چشمم تاریک شد و دیگر نفهمیدم چه شد. وقتی به هوش آمدم که دیدم کسی مرا روی دوش خودش گذاشته. نگاهش کردم و فهمیدم مهدی باکری است. از او پرسیدم: «چه شده… من کجا هستم؟»
نقد و بررسیها
پاکسازی فیلترهنوز بررسیای ثبت نشده است.