زنگ مدرسه ساعت دوونیم به صدا درآمد و طبق معمول صدای دویدن پاهایی کوچک را به دنبال داشت. لوسی وظیفه داشت کولهپشتی و بستهی ناهار را تحویل بچهها دهد، درحالیکه خانم ترزا، معلم کلاس، با صدای بلند هشدارهای همیشگی را تکرار میکرد.
«کولهپشتی، بستههای ناهار و کاغذهاتون رو بردارین! اگه چیزی رو فراموش کنین، نه من اون رو براتون میآرم خونه و نه خانم لوسی!» بعضی از بچهها به حرفهایش گوش میدادند. بقیه اصلاً حواسشان به حرفهای او نبود. خوشبختانه اینجا دبستان بود، بنابراین احتمال برخورد و درگیری بسیار کم بود.
چند تا از بچهها هنگام خروج از در لوسی را در آغوش گرفتند. لوسی همیشه از این به قول خودشان آغوشهای محکم و سریع لذت میبرد. آنها با این کار روز طولانی و طاقتفرسای او را بهعنوان دستیار معلم میساختند ـ او وظیفه داشت در دعواهای زمین بازی بین بچهها داوری کند، بعد از آنکه ناخواسته توی شلوارشان ادرار میکردند لباسشان را عوض کند، هزاران بار بند کفشهایشان را ببندد و دوباره ببندد و هزاران بار اشکهایشان را پاک کند ـ و ارزشی بیپایان به کارش میبخشیدند.
وقتی کلاس بالاخره خالی شد، لوسی روی صندلیاش لم داد. خوشبختانه امروز وظیفهی بردن بچهها به داخل اتوبوس به عهدهی او نبود، بنابراین چند دقیقه فرصت استراحت داشت.
ترزا با کیسه زبالهای در دست، داشت میزان خسارات را بررسی میکرد. تمام میزهای گرد پر از خردهکاغذهای رنگی بودند، درِ بطریهای چسب باز مانده بود و نشتی داشتند. مدادها و نوارهای رنگی همهجا روی زمین پخشوپلا بودند.
-متن از کتاب-
نقد و بررسیها
پاکسازی فیلترهنوز بررسیای ثبت نشده است.