به کلیدهایی که روی قالیچه افتاده بودند، نگاه کردم و گفتم: «خب، اینکه فقط وقت تلف کردن بود. کسی فکر بهتری نداره؟»
ویولت گفت: «می تونیم بازم برگردیم، ولی هیچ سرنخی نداریم. اگه بخوایم به جایی برسیم، باید یه راهنما و سرنخ داشته باشیم.»
با بیچارگی آه کشیدم. دست کم می توانستیم دو تا کلید اول را از دسترس هنری دور کنیم و این خودش خوب بود. اما اگر گاو صندوق را پیدا می کرد، از او بعید نبود یک نفر را بیاورد و با مته صندوق را از توی دیوار بکند و ببرد. وقت زیادی برای مان نمانده بود و وقتی مدرسه خالی می شد، هنری فرصت داشت دنبالش بگردد.
آیوی با ناامیدی پرسید: «کسی ایده ای نداره؟»
همه یواش یواش سرشان را تکان دادند.
دست هایم را مشت کردم و گفتم: «پس به گشتن ادامه می دیم.» اما مگر فایده ای داشت؟
صبح جمعه رسید. آخرین روزمان بود، آخرین شانس مان قبل از اینکه هنری همه مان را برای یک هفته از مدرسه بیرون بیندازد.
هرجای دیگری را که به فکرمان می رسید، گشتیم -هر گوشه و سوراخی را که نگشته بودیم، گشتیم. اما خیلی زود یک مسئله برای مان روشن شد: محال بود قبل از اینکه از مدرسه بیرون مان کنند، کلید را پیدا کنیم.
وقتی برای مان نمانده بود.
نقد و بررسیها
پاکسازی فیلترهنوز بررسیای ثبت نشده است.