کتاب اسرار خانوادهی گری استون 1: سه غریبه در شهر نوشتهی مارگرت پیترسن هدیکس ، داستانی پر از رمز و راز دارد. سه خواهر و برادر دربارهی ربوده شدن بچههایی باخبر میشوند که ویژگیهای یکسانی با آنها دارند و این موضوع قهرمانان داستان را به سمت دنیایی عجیب و معماگونه سوق میدهد.
داستان رمان جذاب و خواندنی سه غریبه در شهر سه راوی به نامهای اِما، چِس و فین گری دارد، آنها فرزندان خانوادهی گری استون هستند و هر کدام ویژگیهای مخصوص خود را دارند؛ چِس بزرگترین فرزند است و همیشه تلاش میکند تا از خواهر و برادر خود محافظت نماید، اِما به ریاضی علاقه دارد و فین هم همیشه به دنبال مسخرهبازی است. آنها در کنار مادرشان خانوادهی چهارنفرهی خوشبختی هستند، تا اینکه یک روز از گزارش دزدیده شدن سه کودک دیگر باخبر میشوند. سن، نام و تاریخ تولد ربوده شدهها با کودکان گری استون یکسان است!
در چنین شرایطی چِس، اِما و فین سردرگم میشوند، سوالات بسیاری برایشان به وجود میآید و تصمیم میگیرند از مادرشان دربارهی این موضوع بپرسند اما قبل از آنکه بتوانند کاری کنند، مادر به طور ناگهانی راهی سفری کاری میشود. اکنون این کودکان باید خودشان دست به کار شوند و با کنار هم گذاشتن نشانهها از این ماجرای پیچیده سردربیاورند، معماهای بسیاری را حل کنند تا بفهمد غریبهها چه کسانی هستند.
مارگرت پیترسن هدیکس این داستان را برای کودکان سالهای پایانی دبستان و نوجوانان نوشته است و به آنها کمک میکند تا به درک بهتری نسبت به خانواده، خانه و هویت خود برسند.
از متن کتاب :
چِس نصفهشب از درد پایش بیدار شد. با خودش فکر کرد: دارم قد میکشم. مامان پارسال برایش توضیح داده و کمکش کرده بود تا در اینترنت بگردد و دربارهاش بخواند. فین پرسیده بود «هان؟ همقد چِس شدن درد داره؟ پس شاید من بخوام قدکوتاه بمونم!»
فین هنوز آنقدر کوچک بود که فکر میکرد میتوان چنین چیزی را کنترل کرد. چِس یادش نمیآمد که مغزش مثل فین کار کرده باشد و این به فکرش برسد که چیزی را انتخاب کند که خودش میخواهد. چون تا جایی که یادش میآمد، او همیشه مجبور بود برادر بزرگتر مسئولیتپذیری باشد که لازم است به مامان و اِما و فین کمک کند؛ بزرگمرد کوچک.
آیا فقط به این دلیل بود که وقتی بابا از دنیا رفت، آنها خیلی کوچک بودند؟ یا آن یکی راچستر که دزدیده بودندش هم همین احساس را داشت؟
چِس در ذهنش آن یکی راچستر راکی را تصور میکرد که قوز کرده و کنار خواهر و برادر کوچکترش نشسته است و در زیرزمینی بدون پنجره گیر افتادهاند.
بچههای کوچکتر گریه میکردند، ولی راکی مدام بهشان میگفت: همهچی درست میشه. من مواظبتون هستم. حتی اگر در دلش میگفت: هیچ راه فراری نیست. حالا چیکار کنیم؟
تصویری که چِس در ذهنش داشت، زیادی واضح بود.
به خودش گفت: دیگه تا الان اون بچهها رو نجات دادن. احتمالاً یه عالمه بادکنک و پرچم براشون گرفتن که روش نوشته به خونه خوش اومدین با یه عالمه اسباببازی و بستنی دقیقاً مثل همونی که فین چند ساعت پیش گفت.
342323972030 –
این کتاب بسیار قشنگ و عالی بود و این کتاب را به نوجوانان پیشنهاد می کنم و مشتاقانه منتظر جلد دوم این کتاب هستم