فرشتگان مأموریتی محرمانه دارند تا به واسطهی یک عملیات در زمین، نبرد نهایی آخرالزمان و ظهور منجی را تسریع کنند. نقش اصلی را در این عملیات قرار است یک انسان عادی و گمنام انجام دهد که در باور فرشتهها و جنیان نمیگنجد که وی برای چنین وظیفهی خطیری برگزیده شده باشد. از سوی دیگر، جنیان نیز درصدد تمهیداتی برای برپایی هرچه سریعتر حکومت شیطان بر کل جهان هستند. آنها از طریق گماشتههای زمینی خود توانستهاند عمده سرزمینهای جهان را تحت سیطرهی خود دربیاورند جز یک سرزمین که نامش سلماف است و پیش از این در تصرف جنیان بوده اما با دخالت فرشتگان از چنگ آنها بیرون رفته و اینک حکومتی آسمانی در آن تشکیل شده است. اینک جنیان از طریق مهرههای درونی و بیرونی خود با حملات و نقشههایی گوناگون به آنجا حمله میکنند و هربار زخمی بر آن میزنند. فرشتگان نیز هربار با مهرههای زمینی خود مقابل جنیان میایستند. ضمن آنکه فرشتگان در مأموریت محرمانهی خویش نیز از عالَم بالا دستور دارند که به پرورش و تربیت آن انسان عادی و حفظ او از دستبرد شیاطین بپردازند تا روز موعود. داستان این نبردها تا آنجا پیش میرود که جنیان اقدام به تشکیل گروهی خونریز در زمین میکنند که سلماف را محاصره میکنند. انسانی که مهرهی اصلی عملیات فرشتگان است همراه سپاه مخصوص سرزمین سلماف، عازم نبرد با گروه خونریز میشود. و …
… جمیله کاغذ را دست مردِ تنکریش داد، عشوهای کرد و با لبخندی حکاکیشده بر لب، خیره در چشمان مرد ماند. مرد که دهان خویش را نیز به یاری نگاه فراخوانده بود، با این که نمیتوانست از رخسار آتشین دخترک دل بکَند، ناگزیر چشم از او برگرفت، کاغذ را گشود و خواند. پس از خواندن فرمان، دستش را به نشانۀ اطاعت روی چشم گذاشت. سپس با لبخندی بر لب، دست راستش را سوی جمیله برد و با اضطرابی هویدا در چشمانش، دست او را گرفت. جمیله با صدای بلند خندید. بادی تند، لولای پنجره را به شدت حرکت داد و دو لنگۀ آن را بر هم کوبید. مردِ تنکریش برخاست پنجره را بست، پرده را کشید و کورسوی نگاه خورشید به خانهاش را پوشاند. سوفیل که کنار پنجره بود، لوحش را گشود، نامی را خط زد و با قطره اشکی در چشم، سوی عرش پَر گشود.
علی –
ناگاه سنگی سخت، بهاندازه کف دست، خود را به زیر پای او انداخت و مرد جوان را نقش بر زمین کرد. صدای اصابت پیشانی مرد با کف زمین، همچون صدای ضربه خفیف پتکی بر سنگ بود. درد از سر مرد روان شد و در سراسر بدنش انتشار یافت. مرد، سر خونینش را بالا آورد و با نگاهی تار، به مسیر عبور زن خیره گشت. حال او اکنون شبیه کودکی بود که بر لبه یک بلندی راهرفته و از آن جاافتاده باشد.