اين کتاب داستان طبيبي دلداده در زمان امام رضا(ع) است که در جستجوي گوهر کامل زمان خودش است و در جريان داستان وی به عشق زميني و آسماني خود ميرسد.
کتاب آبیها رمانی تاریخی در دو جلد، درباره پزشکی مسیحی به اسم زکریای رومی است که در زمان هارونالرشید زندگی میکند و محضر امام هشتم شیعیان میرسد.
زکریای رومی در شهر هالینوبلس (حرّان) به دنیا آمده است و شهرش را بسیار دوست دارد، اما وقتی هارون الرشید او را احضار میکند، مجبور است دیر انطاکیه را ترک کند و به سمت دربار هارون برود. هارون مامورانی را برای بردن زکریا میفرستد اما وقتی او میفهمد امام رضا (ع) در مدینه است، مسیرش را دور از دید ماموران طوری تغییر میدهد که بتواند به دیدن امام مسلمانان برود.
سعید تشکری در این رمان روایتگر زندگی و احوال پزشکی مسیحی است که به دنبال پیشوا و الگوی کامل زمانه خود میگردد. او میخواهد خود را از حیطه قدرت راهبان برهاند و هم عشق زمینی و هم عشق آسمانی را درباید.
از متن کتاب :
زکریا شتابان و سراسیمه خود را مقابل خانه رسانده بود. دست را محکم و استوار بالا آورد، گویی میخواهد ضربهای محکم به در بزند؛ اما سست شد. با خود اندیشید:
– مگر میشود این در را کوباند؟ مگر میشود صدای آن را به ناآرامی درآورد؟ این چه بیخِرَدی است که در پیش گرفتم!
دست، پایین آمد. کلونِ در را بین انگشتانش گرفت، بلندش کرد و سرِ جایش نشاند. میانِ در، آرام باز شد. میتوانست داخل شود؛ اما بهرسم ادب و آنگونه که در این دیار آموخته بود، با صدای بلند سلام کامل گفت.
پاسخی نیامد.
دوباره:
– السلامُ علیک.
صدایی ضخیم، اما زنانه از داخل حیاط گفت:
– کیستی؟
– زکریای طبیب هستم. بهدنبال همسرم، وفا آمدهام.
– دیر آمدهای طبیب!
– آمدن یا نیامدن با طبیب نیست. بیمارم سختعلاج بود، باید بر بالینش میماندم. وفا را بگویید بیاید.
– آنقدر دیر آمدهای که حتی صدای وفایت را نیز نمیشناسی!
در، بیشتر باز شد.
زکریا تازه صاحب صدا را شناخت، وفای خودش بود. گفت:
– با مردی که بیش از شانزده روز در خانه نبوده است، از درِ مزاح وارد میشوی!
انتظار لبخندی هرچند خشک بر لبان وفا داشت؛ اما دریغ، حتی از نگاهی به او.
پرسید:
– به خانهات نمیآیی؟ بیتو تاریک است و ساکت.
وفا گفت:
– میدانستی چه بلایی بر سر ما آمده است و باز دیر آمدی.
لحظهای پیش، در خانه، از کنیزت، سلما، شنیدم چه شده است.
وفا باز به حرف آمد:
– خب، چه شده است؟
زکریا خستهتر از آن بود که در مقابل در به سخن بایستد، برای خلاصی زودتر، گفت:
– مولا علیبنموسی را بهاجبار بردهاند، مگر غیر از این پیش آمده؟!
نَفس گرم وفا از آهی عمیق به زکریا نشست.
– در همین کلام کوتاه، خلاصهاش کردی. درست مانند زمانی که بر بالین بیمارت میروی و به او خبر مرگ زودهنگامش را میدهی. طبیب رومی، این حرف برای ما سنگینتر از این کلام کوتاه است.
زکریا پریشان و برافروخته شد.
-چرا بیرون نمیآیی؟ آمدم بگویم که «بازگشتهام، بازگرد» همین.
پشتش را به وفا کرد و خواست از خانه دور شود. کوبنده، همچون ضربهای از پشت بر سرش، شنید:
– نمیآیم دیگر. طلاقم را میخواهم!
زکریا درجا ایستاد. چه میشنید، آنهم از وفا. زندگی آندو که حتی لحظهای به خشم و اندوه و اختلاف نگذشته، چگونه است که ناگهان آوار جدایی میخواهد بر آن فرود آید؟!
از وفا شنید:
– اینگونه خودت آسوده خواهی شد.
آبی –
من عاشق آبیم?
علی –
کتاب تا حدودی ادامه جلد اولش هست و شخصیت پردازی بسیار خوبی داره