داستان از سال 2039 و جایی دور تر از ایران شروع می شود. از استرالیا. متیو نوجوانی ایرانی است که زندگی قبل از نه سالگی اش را به یاد نمی آورد و اصلا نمی داند باید در زندگی اش برای چه چیز و چطور تلاش کند. او با پدر خوانده اش دکتر داتان و پسرش زندگی می کند.
تا این که با پیدا شدن سر و کله عابس و مجتبی زتدگی متیو عوض می شود.
متیو به ایران آورده می شود و با یک راز رو به رو می شود.
راز بزرگی که آینده متیو و جهان را می تواند تغییر دهد.
اما سوال اصلی در مورد راز بزرگ نیست بلکه درباره خود متیو است. آیا او اصلا علاقه ای به نجات جهان دارد؟ آیا کسی به دنبال سو استفاده از قدرتش نیست؟
حدیث افخمی در مجموعه فادیا مخاطب را به آبادان پانزده سال بعد می برد. به زمانی که گروهی مخفی در حال برنامه ریزی نهایی برای از بین بردن دشمن شماره یک انسان ها هستند.
فادیا جلد اول: بازگشت به خانه
Earn 10 Reward Points120,000 تومان قیمت اصلی 120,000 تومان بود.96,000 تومانقیمت فعلی 96,000 تومان است.
وزن | 198 گرم |
---|---|
نویسنده | |
ناشر | |
موضوع | |
قطع کتاب | |
نوبت چاپ | اول |
سال انتشار | 1402 |
تعداد صفحه | 220 |
جلد کتاب | شومیز |
زبان کتاب | فارسی |
ویژگی | |
شابک | 9786227808865 |
9 عدد در انبار
برای ارسال بریده کتاب، ابتدا وارد حساب کاربری خود شوید.
ورود / عضویت
نخلها بهسمت خانههای پشتشان خم شده بودند. چراغها منفجر میشدند و موجِ بزرگی با ماهیهای پرنده در ساحلِ خاکیِ روبهرو سقوط میکرد. صدای دویدن عابس از سمت چپ شنیده میشد. سرم را چرخاندم. موج بزرگی در حال شکستنِ پل ساختگی بود. عابس در یک حرکت سریع، یک پایش را روی قسمتی از پل فشار داد، به هوا پرید و در موج بلند روبهرو فرو رفت. فریاد زد: «تمامش کن.»
بیشتر از اینکه نگران خودم باشم، نگران دختربچه بودم. داغ کردم و شوکی شبیه رعد دیشب سبب شد تنم از درون بسوزد. سرم بالا آمد و بدنم بیحرکت و صاف ماند. دستانم دو طرف بدنم خشک ایستادند و یک دفعه انگار قلبم در کلِ بدنم بتپد، تکان شدیدی خوردم. آب در اطرافم موج برداشت و برای چند ثانیه، حجم آب رود بهشدت کم شد و من توانستم روبهرویم را ببینم.
نفسم بند آمد. لیوان را انداختم و درون آب دویدم و دستم را بهسمتش دراز کردم. زیر پایم خالی شد و آب سریع به چانهام رسید. سر چرخاندم. بچه را دیدم که دستوپا میزد و صدای خفهای از دهانش بیرون میآمد. آب دور دستوپایم پیچیده بود و مرا به زیر میکشید. خودم هم داشتم غرق میشدم. دستوپا زدم و دوباره بالا آمدم. چشمانم میسوخت، اما سعی کردم دنبال بچه بگردم. خبری از او نبود. به زیر کشیده شدم و چشمانم بسته شد.
بچه داشت جلو میآمد و با دو قدم دیگر به آب میرسید. کمی جلو رفتم. پایم روی آب شلپ صدا کرد.
دستم را مدام تکان میدادم تا از ساحل دورش کنم، اما او هم برایم دست تکان میداد. صدای دویدن یک نفر را از پشتسرم شنیدم. یک آن، در سمت راستم عابس را دیدم که چیزی را به زمین کوبید و پلی شبیه نردبان روی رودخانه ساخته شد. یک دفعه پای بچه لیز خورد و بدون تعادل در آب افتاد.
ترس شبیه خوره به جانم افتاد. انگار همهچیز آهسته شده بود. یک چیز کوچک را گوشهٔ چشمم دیدم. به روبهرو نگاه کردم. دختربچهای شاید سهساله، آن طرف رود پاهای برهنهاش را روی خاک میکوبید. به ترس خودم خندیدم و برای بچه دست تکان دادم. بلند و تیزتر خندید و جلو آمد. لبخندم آرام بسته شد. دستم را جلویش تکان دادم و داد زدم: «نه! جلو نیا. خطرناک است.»
نقد و بررسیها
پاکسازی فیلترهنوز بررسیای ثبت نشده است.