19
آذر
19
آذر
سال بلوا
دستهام را دور موهاش گرداندم، گردنش را با انگشتهام مس کردم و او را به خودم کشیدم: «مرد باش، میفهمی؟» «مردها همیشه تا آخر عمر بچهاند،...
19
آذر
سال بلوا
گاهی احساس میکردم دنیا براساس عقل و منطق مردانه میگردد که مردها شوهر زنها بشوند و صورتشان را چروکیده کنند، اگر توانستند بچه به دامنش...
19
آذر
سال بلوا
مادر سرش را اصلا بلند نکرد، آهسته گفت: «صاحب اختیارید، امّا من توی این دنیا همین یک دختر را دارم.» مکثی کرد و ادامه داد: «و خوب، هنوز ب...
19
آذر
سال بلوا
چرا یادم به وسعت همه تاریخ است؟ و چرا آدمها در یاد من زندگی میکنند و من در یاد هیچ کس نیستم
19
آذر
19
آذر
سال بلوا
آمد کنارم نشست، سرش را به دامنم گذاشت، پاهاش را دراز کرد و چشمهاش را بست: «کارم از تکیه گذشته. دلم میخواهد توی بغلت بمیرم
19
آذر
19
آذر
سال بلوا
«تو از عشق چی میفهمی؟» «توی کتابها خواندهام. افسانه است، امّا اگر باشد آن هم افسانه است.
19
آذر