خیال میکردم دارم درست بازی میکنم، دو تا اسبهام را میبرم جلو، وزیر را میکشم بیرون، یک سرباز میدهم، با سه حرکت، کیش، مات. امّا سربازم را دادم، اسبهام را دادم، وزیر و فیل و قلعه را هم دادم و در این پسقلعه متروک جا ماندم.»
بریده هایی از کتاب "سال بلوا"
مریم
گفت که در زمانهای بسیار قدیم زن و مردی پینهدوز یک روز به هنگام کار بوسه را کشف کردند. مرد دستهاش به کار بود، تکه نخی را با دندان کند، به زنش گفت بیا این را از لب من بردار و بینداز. زن هم دستهاش به سوزن و وصله بود، آمد که نخ را از لبهای مرد بردارد، دید دستش بند است، گفت چه کار کنم. ناچار با لب برداشت، شیرین بود، ادامه دادند.
خانم
وقتی سر قدرت دعوا دارند، با همه چیز مردم بازی میکنند، ساده نباش.»
خانم
چرا یاغی شدهاند؟ هیچ فکر کردهاید؟ از گشنگی، ناامنی، بیسوادی، همین پاسبانهای شما کم مردم را غارت نمیکنند. آن وقت شما آمدهاید دار ساختهاید؟ روی هیتلر را سفید کردهاید!» «ما که کسی را دار نمیزنیم.» «مردم از ترس دارند میمیرند، آقا
خانم
هیچ چیز مال خود آدم نیست مگر همان چیزهایی که خیال میکند دلبستگیهایی به آن دارد
خانم
پدرم میگفت در سرزمینی که جنگ و گرسنگی باشد انواع و اقسام دین و خدا و باور و خرافات به وجود میآید، یادت باشد خدا یکی است و او هم ارحمالراحمین است.»
خانم
یک لحظه به فکرم رسید که ماهیها از ترس آدمها ماهی شدهاند و به آب پناه بردهاند، ولی آنجا هم در امان نیستند
خانم
مرد باش، میفهمی؟» «مردها همیشه تا آخر عمر بچهاند، این یادت باشد.» «هم بچه باش، هم مرد، امّا مال من باش.»
نیلوفر
خانم
مگر نمیشود آدم سالهای بعد را به یاد بیاورد و برای خودش گریه کند
خانم
دستهام را دور موهاش گرداندم، گردنش را با انگشتهام مس کردم و او را به خودم کشیدم: «مرد باش، میفهمی؟» «مردها همیشه تا آخر عمر بچهاند، این یادت باشد.» «هم بچه باش، هم مرد، امّا مال من باش.» «تو خیلی زنی.» خیلی خوشم آمد. گفت: «لولی مست با شخصیت.» کیف کردم.