19
مهر
دختر شینا
از اینکه میدیدم پدرم اینقدر مرا دوست دارد خوشحال بودم.
میدانستم به خاطر علاقهای که به من دارد راضی نمیشود به این زودی مرا از خودش...
19
مهر
دختر شینا
صدای زلاله اذان مغرب توی شهر میپیچید.
اشک از چشمانم سرازیر شده بود.
به خدا التماس کردم: «خدایا به این وقت عزیز قسم، بچههایم را یت...
19
مهر
دختر شینا
این اولین باری بود که یک هفته بعد از رفتنش هنوز رشته زندگی دستم نیامده بود. دست و دلم به هیچ کاری نمیرفت.
مدام با خودم میگفتم: «قدم!...
18
مهر
دختر شینا
میخندید و دندانهای سفیدش برق میزد. کاش کسی نبود. کاش آن جمعیت گریان و سیاه پوش دور و برمان نبودند. دلم میخواست خم شوم و به یاد آخری...
12
تیر
دختر شینا
... انگار توی این دنیا نبود.... همینطور پشت سر هم خاطراتش را به یاد می آورد و تعریف می کرد.
از صبح چهارم دی توی کشتی بودیم؛ بدون آب و ...
29
آبان
دختر شینا
من بیشتر از او تعجب کرده بودم. گفتم: «حرف بدی زدم!» گفت: «یعنی من دست بچههایم را بگیرم و ببرم لباس نو بخرم! آن وقت جواب بچههای شهدا ر...
29
آبان
دختر شینا
سنگ لحد را که گذاشتند و خاکها را رویش ریختند، یکدفعه یخ کردم. آن پاره آتشی که از دیشب توی قلبم گر گرفته بود، خاموش شد. پاهایم بیحس ش...
29
آبان
دختر شینا
اسم شناسنامهای صمد ستار بود و ستار، برادرش، صمد. اما همه برعکس صدایشان میزدند. صمد میگفت: «اگر کسی توی جبهه یا محل کار صدایم بزند صم...
29
آبان
دختر شینا
روزهایی که پدرم برای معامله به سفر میرفت، بدترین روزهای عمرم بود. آنقدر گریه میکردم و اشک میریختم که چشمهایم مثل دو تا کاسه خون می...
29
آبان
دختر شینا
نهساله شده بودم. مادرم نماز خواندن را یادم داد. ماه رمضان آن سال روزه گرفتم، روزهای اول برایم خیلی سخت بود، اما روزه گرفتن را دوست داش...