از اینکه میدیدم پدرم اینقدر مرا دوست دارد خوشحال بودم.
میدانستم به خاطر علاقهای که به من دارد راضی نمیشود به این زودی مرا از خودش جدا کند؛
اما مگر فامیل کوتاه میآمدند. پیغامی فرستادند،دوست و آشنا را واسطه میکردند تا رضایت پدرم را جلب کنند.
بریده هایی از کتاب "دختر شینا"
ریحانه سادات
صدای زلاله اذان مغرب توی شهر میپیچید.
اشک از چشمانم سرازیر شده بود.
به خدا التماس کردم: «خدایا به این وقت عزیز قسم، بچههایم را یتیم نکن. مهدی هنوز درست و حسابی پدرش را نمیشناسد. خدیجه و معصومه بدجوری بابایی شدهاند. ببین چطور بیقرار و منتظرند بابایشان از راه برسد.
خدایا! شوهرم را صحیح و سالم از تو میخواهم.»
ریحانه سادات
این اولین باری بود که یک هفته بعد از رفتنش هنوز رشته زندگی دستم نیامده بود. دست و دلم به هیچ کاری نمیرفت.
مدام با خودم میگفتم: «قدم! گفتی چشم و باید منتظر از این بدترش باشی.»
ریحانه سادات
میخندید و دندانهای سفیدش برق میزد. کاش کسی نبود. کاش آن جمعیت گریان و سیاه پوش دور و برمان نبودند. دلم میخواست خم شوم و به یاد آخرین دیدارمان پیشانی اش را ببوسم.
زیر لب گفتم: «خداحافظ» همین.
batool.c
… انگار توی این دنیا نبود…. همینطور پشت سر هم خاطراتش را به یاد می آورد و تعریف می کرد.
از صبح چهارم دی توی کشتی بودیم؛ بدون آب و غذا. منتظر شب بودیم تا یک طوری بچه ها را خبر کنیم. شب که شد، من زیرپوشم را در آوردم و طرف بچه های خودمان تکان دادم. اتفاقا نقشه ام گرفت. بچه های خودی مرا دیدند. گروهی هم برای نجاتمان آمدند، اما آتش دشمن و جریان آب نگذاشت به کشتی نزدیک بشوند.
رو کرد به من و گفت: حسین آقای بادامی را که می شناسی؟!
گفتم: آره، چطور؟!
گفت: بنده خدا بلندگویی را گذاشته بود جلوی رود و طوری که صدایش به ما برسد، دعای صباح را می خواند. آنجا که می گوید یا ستار العیوب، ستار را سه چهار بار تکرار می کرد که بگوید ستار! ما حواسمان به تو است. تو را داریم یک بار هم به ترکی خیلی واضح گفت منتظر باش، شب برای نجاتتان به آب می زنیم.
خندید و گفت: عراقی ها از صدای بلندگو لجشان گرفته بود. به جان خودت، دوهزار خمپاره را خرج بلندگو کردند تا آن را زدند.
مریم
من بیشتر از او تعجب کرده بودم. گفتم: «حرف بدی زدم!» گفت: «یعنی من دست بچههایم را بگیرم و ببرم لباس نو بخرم! آن وقت جواب بچههای شهدا را چی بدهم. یعنی از روی بچههای شهدا خجالت نمیکشم؟!» گفتم: «حالا مگر بچههای شهدا ایستادهاند سر خیابان ما را ببینند! تازه ببینند. آنها که نمیفهمند ما کجا میرویم.» نشست وسط اتاق و گفت: «ای داد بیداد. ای داد بیداد. تو که نیستی ببینی هر روز چه دسته گلهایی جلوی چشم ما پرپر میشوند. خیلیهایشان زن و بچه دارند. چه کسی این شب عیدی برای آنها لباس نو میخرد؟»
مریم
سنگ لحد را که گذاشتند و خاکها را رویش ریختند، یکدفعه یخ کردم. آن پاره آتشی که از دیشب توی قلبم گر گرفته بود، خاموش شد. پاهایم بیحس شد. قلبم یخ کرد. امیدم ناامید شد. احساس کردم بین آن همه آدم، تنهای تنها هستم؛ بییار و یاور، بیهمدم و همنفس. حس کردم یکدفعه پرت شدم توی یک دنیای دیگر، بین یک عده غریبه، بیتکیهگاه و بیاتکا. پشتم خالی شده بود. داشتم از یک بلندی میافتادم ته یک دره عمیق. کمی بعد با پنج تا بچه قد و نیمقد نشسته بودم سر خاکش. باورم نمیشد صمد آن زیر باشد؛ زیر یک خروار خاک. هر کاری کردم بگذارند کمی کنارش بنشینم، نگذاشتند.
مریم
اسم شناسنامهای صمد ستار بود و ستار، برادرش، صمد. اما همه برعکس صدایشان میزدند. صمد میگفت: «اگر کسی توی جبهه یا محل کار صدایم بزند صمد، فکر میکنم یا اشتباه گرفته یا با برادرم کار دارد.» میخندید و به شوخی میگفت: «این بابای ما هم چه کارها میکند.» بلند شدم و با لج گفتم: «من خوابم میآید. شب به خیر، حاج صمد آقا.»
مریم
روزهایی که پدرم برای معامله به سفر میرفت، بدترین روزهای عمرم بود. آنقدر گریه میکردم و اشک میریختم که چشمهایم مثل دو تا کاسه خون میشد. پدرم بغلم میکرد. تندتند میبوسیدم و میگفت: «اگر گریه نکنی و دختر خوبی باشی، هر چه بخواهی برایت میخرم.» با این وعده و وعیدها، خام میشدم و به رفتن پدر رضایت میدادم. تازه آن وقت بود که سفارشهایم شروع میشد. میگفتم: «حاج آقا! عروسک میخواهم؛ از آن عروسکهایی که موهای بلند دارند با چشمهای آبی. از آنهایی که چشمهایشان باز و بسته میشود. النگو هم میخواهم. برایم دمپایی انگشتی هم بخر. از آن صندلهای پاشنهچوبی که وقتی راه میروی تقتق صدا میکنند. بشقاب و قابلمه اسباببازی هم میخواهم.» پدر مرا میبوسید و میگفت: «میخرم. میخرم. فقط تو دختر خوبی باش، گریه نکن. برای حاج آقایت بخند. حاج آقا همه چیز برایت میخرد.»
مریم
نهساله شده بودم. مادرم نماز خواندن را یادم داد. ماه رمضان آن سال روزه گرفتم، روزهای اول برایم خیلی سخت بود، اما روزه گرفتن را دوست داشتم. با چه ذوق و شوقی سحرها بیدار میشدم، سحری میخوردم و روزه میگرفتم. بعد از ماه رمضان، پدرم دستم را گرفت و مرا برد به مغازه پسرعمویش که بقالی داشت. بعد از سلام و احوالپرسی گفت: «آمدهام برای دخترم جایزه بخرم. آخر، قدم امسال نهساله شده و تمام روزههایش را گرفته.» پسرعموی پدرم یک چادر سفید که گلهای ریز و قشنگ صورتی داشت از لابهلای پارچههای ته مغازه بیرون آورد و داد به پدرم. پدرم چادر را باز کرد و آن را روی سرم انداخت. چادر درست اندازهام بود. انگار آن را برای من دوخته بودند. از خوشحالی میخواستم پرواز کنم. پدرم خندید و گفت: «قدم جان! از امروز باید جلوی نامحرم چادر سرت کنی، باشد باباجان.» آن روز وقتی به خانه رفتم، معنی محرم و نامحرم را از مادرم پرسیدم. همین که کسی به خانهمان میآمد، میدویدم و از ماد