از همه وقیحتر آن پسره فرانسوی رماننویس بود که به هر قیمتی شده میخواست شوهر من بشود. به او گفته بودم که من وطنم را دوست دارم و نمیخواهم با تو زندگی کنم. این پسرک که همیشه دستش در جیب راست جلیقهاش بود و تند و ناجور حرکت میکرد به من با قیافهای هرزه میخندید و میگفت: «کجای وطنت را دوست داری؟»
مریم
27
دی