دربارهی هر چیزی و همهچیز حرف میزدند و حرف میزدند، انگار دارند توی چاهی خشک سنگشان را میاندازند، بعد هم خوشحال و راضی میگذاشتند میرفتند. بعضی قصههایشان را سرخوش و سرحال تعریف میکردند بعضی عصبانی. قصههایی بهنظرت روشن و سرراست میآمدند، قصههایی دیگر از سر تا تَه بیمعنی. قصههایی میشنیدم حوصلهسربَر، قصههایی اشکدرآر، و قصههایی مسخره و غریب. ولی من همیشه آنچه باید میگفتند، با نهایتِ دقتی که ازم برمیآمد، گوش میدادم.
به هر دلیلِ ممکنی، انگار همهشان مجبور بودند قصههایشان را بیرون بریزند ــ اگر نه برای یک آدمِ خاص، پس برای کلِ دنیا. ماجرا توی ذهنم شبیه یک جعبهی مقوایی بود پُرِ میمون. میمونها را یکی بعدِ آن یکی درمیآوردم، با دقت خاکشان را میتکاندم، میزدم درِ ماتحتشان و وِلشان میکردم بروند برای خودشان توی طبیعت. هیچ تصوری نداشتم بعدش چی به سرِ آن میمونها میآمد.
محسن
04
دی