خدیجه

مدتی که در مدرسه بودیم کانتورک آن‌قدر به گوشمان خواند تا بالاخره همه شاگردان داوطلب شدند و خود را به فرماندهی منطقه معرفی کردند. چهره او را خوب به خاطر دارم. از پشت عینک به ما خیره می‌شد و با صدایی لرزان می‌پرسید: «شما خیال ندارید داوطلب شوید رفقا؟»
این‌جور آدم‌ها همیشه از احساساتشان مایه می‌روند تا آدم را خر کنند. اما آن موقع متوجه این چیزها نبودیم.