گفتم: «اورهان نه. آقا داداش.» و یکی خواباندم بیخ گوشش. پاپاخ از سرش افتاد. پاپاخ کهنه پدر وادارم میکند که عاطفهام را حفظ کنم. گاه میخواهم بخوابانم زیر گوشش یا به نردههای ایوان بالا زنجیرش کنم. امّا صورت خندانش زیر آن پاپاخ رنگ و رو رفته مانعم میشود. چه میشود کرد؟ مادر گفت: «تو عاطفه نداری.» گفتم: «دارم.» و دارم. تو هم اگر بودی، مادر، جانت به لب میرسید. پا در خانهای نمیگذاشتی که آب حوضش سبز شده، سیخهای کاج کف حیاط را پوشانده، سرما پشت پنجرههای خاک گرفته اتاقها مانده و اجاقهای مطبخ زیر خرت و پرتها پیدا نیست.
خدیجه
14
آذر