خدیجه

از روی تخت بلند می‌شوم. از راهرو عبور می‌کنم و ریسه‌های صدفی را کنار می‌زنم. لابه‌لای برگه‌های امتحانی دانشجوهایش نشسته. برگۀ آزمایش را جلواش می‌اندازم. اخم می‌کند.
– این چیه؟
می‌گویم: «ببینش.» امضای بعدی را زیر برگۀ امتحانی می‌زند.
– خودت بگو، خیلی کار دارم.