خدیجه

پیت دو تویت اصلاً احساس خوشایندی نداشت. این اولین ملاقاتش با وحشی‌ها بود. پدرش، فروشنده‌‌ی آثار هنری، برای اطمینان‌خاطر همراه او یک محافظ شخصی فرستاده بود.
جوان بیست و سه‌ساله، وارد دفتر کار مؤسسه‌ی تخلیه‌‌ی چاه‌وفاضلاب شد و نتوانست نظرش را درباره‌‌ی بوی گندی که فضا را پُر کرده بود، برای خودش نگه دارد. آن‌طرف میزتحریر، رئیسی نشسته بود که حالا باید از کار اخراج می‌‌شد.