راضیام، بهناچار، اما نه تا آن حد که کف بزنم. همیشه راضی بودم، میدانستم که جوابش را میگیرم. این هم از بدهکارم. باید یقهاش را بگیرم؟ دیگر به هیچ سؤالی جواب نمیدهم. حتا سعی میکنم دیگر از خودم سؤال نکنم. در وقت انتظار برای خودم قصههایی میگویم، اگر بتوانم. از آن قِسم قصههایی نیست که تابهحال بوده، همین است. نه زیباست نه زشت، آرام است، دیگر در آنها زشتی یا زیبایی یا هیجان وجود ندارد، تقریباً ملالآور است، همچون راوی. چه گفتم؟ مهم نیست. مشتاقانه منتظرم تا رضایتم را حسابی جلب کند، تقریباً جلب کند. راضیام، بفرما، بهقدر کافی دارم، جوابم را گرفتهام، دیگر به هیچچیز احتیاج ندارم. بگذار قبل از آنکه پیشتر بروم بگویم که هیچکس را نمیبخشم. امیدوارم همهشان زندگی فجیعی داشته باشند و آتش و یخ جهنم را هم بچشند و برای نسلهای نفرتانگیز آینده نامی برجای بگذارند که مایهٔ سربلندی باشد. برای امشب کافی است.
خدیجه
17
آذر