یک چیزی توی دلم میگوید کاش رهام نمیمُرد. نمیخواهم بمیرد. برای من اهدای قلبش هم زندهاش نمیکند. برای من دلِ جدا از گِل اهمیتی ندارد. امروز همهٔ وجود رهام همین تکهپارههای مهم است و این تکهپارهها بدون تن رهام به هیچ کارِ من نمیآید. او پشت شیشه خوابیده بود و من داشتم به او نگاه میکردم که هیچ کار مفیدی توی زندگیاش نکرده بود. من چی؟ من کاری کرده بودم؟
خدیجه
17
آذر