خدیجه

گفت «از طرفِ شرکتِ تلفنم. اومده‌م جعبه‌کلیدتون رو عوض کنم.»
سر تکان دادم که بله و تکیه دادم به چارچوبِ در. صورتِ یارو را ته‌ریشی که داشت سیاه کرده بود، از آن‌جور ریش‌ها که هِی می‌زنی و می‌زنی ولی آخرسر هم باز از دستش خلاصی نداری. حتا زیرِ چشم‌هایش هم مو درآمده بود. دلم برایش سوخت ولی از خستگی هلاک بودم. دوقلوها و من تا چهارِ صبح تخته‌نرد بازی کرده بودیم.
«نمی‌شه امروز بعدازظهر ردیفش کنیم؟»
«نه، شرمنده‌م، باید الان انجام بشه.»
«چرا؟»
مَرده دست بُرد و توی جیبِ پشتیِ شلوارِ کارش را گشت و بعد یک دفترچه‌یادداشتِ مشکی درآورد. همان‌طور که داشت بهم نشانش می‌داد، گفت «ببینین، این برنامهٔ کاریِ امروزِ منه. این‌جا که کارم رو تموم کنم، باید راهم رو بکشم برم یه جای دیگهٔ شهر. متوجه‌این؟»