کاش که دلم خشک نشود! میترسم که زندگی دل و احساساتم را سرد و سخت کند. دارم پیر میشوم. دیگر، مفاهیم والای «خدا» و «روح» و «عشق» مانند گذشته در سینهام نمیتپند و گاهی شک فرسایندهای درونم را میخورد. افسوس! چرا به جای استدلال کردن نمیتوانیم با همه نیروی روح خود زندگی کنیم؟ ما بیش از اندازه میاندیشیم! من بر قدرت جوانانی که بدون دیدن و بدون این همه اندیشیدن به استقبال خطر میشتابند رشک میبرم! دلم میخواست میتوانستم، به جای این همه در خود فرو رفتن، چشم بسته خود را فدای یک آرمان بزرگ، یک زن دلخواه و بیآلایش بکنم! آه چه وحشتناک است این آرزوهای بیحاصل!
عطیه
09
دی