نشستم و غذا خوردنشان را تماشا کردم. به آنها چای هم دادیم. با هم حرف میزدند. کنجکاو بودم بدانم چه میگویند. وقتی از مهاجر عراقی پرسیدم، خندید و گفت: «از تو میترسند! میگویند نوبتی بخوابیم، نکند این زن ما را بکشد.» یکی از آنها نشست و دو تای دیگر خوابیدند! لحظهای چشم از آنها برنمیداشتم. کنارشان نشسته بودم که مادرم برگشت و گفت: «وقتی میگویم فرنگیس مثل گرگ شده، دروغ
خانم
16
آذر