و دانستم که درک او آسانتر از بوییدن یک گل است، کافی بود کسی او را ببیند. و من نمیدانم آیا مادرش هم او را به اندازه من دوست داشت؟ آیا کسی میتوانست بفهمد که دوست داشتن او چه لذتی دارد، و آدم را به چه ابدیتی نزدیک میکند؟ آدم پر میشود. جوری که نخواهد به چیزی دیگر فکر کند. نخواهد دلش برای آدم دیگری بلرزد، و هیچگاه دچار تردید نشود.
بریده هایی از کتاب "سمفونی مردگان"
مریم
خیلی دلم میخواست بدانم که چه احساسی دارد. وقتی مرا بوسید دیگر چشمهاش را نبست تا تأثیر بوسه را در صورتم نگاه کند. بدجنسی کرده بود. اگر از من میپرسید خودم میگفتم چه احساسی دارم. گفت: «چه بوی خوبی میدهی؟» گفتم: «توی یقهام گل یاس میریزم.» نفسش بوی باد میداد، بوی باران. خنک بود. و دهانش بوی چوب میداد. و من یکباره میان دستهاش شعلهور میشدم.
مریم
بوی ویرانی و مرگ میآمد، بوی بشر اولیه، و بوی حیوانیت. انگار کسی را سوزاندهاند و خاکسترش را به در و دیوار مالیدهاند. اتاق پر از خاکستر و چوب نیمسوخته بود. و کتابها و شعرها همراه شعله آتش به آسمان رفته بودند
مریم
گفت: «ای کاش میشد که من یک روز، فقط یک روز رهبر این مردم بشوم. مثل هیتلر. اخم میکردم و میگفتم: هر کس هرچه دارد مال خودش نیست. مال خداست. من هم از طرف خدا آمدهام، و فره ایزدی شامل حال من است. کتاب هم دارم. در راه است.»
مریم
گفت این لجنهای شورآبی همه مریضیها را ازبین میبرد، به خصوص رماتیسم را. مثل تریاک. با این تفاوت که تریاک هفتاد درد را درمان میکند ولی خودش مرضی میآورد که درمان ندارد.
مریم
حضورش برایم اهمیتی نداشت امّا غیبتش خیلی آزاردهنده بود. شبهایی که توی آن زیرزمین میخوابید، من بالا بودم، تنها، امّا میدانستم که هست. یکی هست. یکی آن پایین دارد نفس میکشد، به خصوص در خانهای که بوی کت بارانخورده پدر میداد
مریم
«تازگیها فهمیدهام در مملکتی که جنگ باشد زلزله قریبالوقوع است. میپرسی چرا؟ خوب معلوم است، بعدها که دود از کله شهر بلند شد میفهمی.»
مریم
مملکت در حال تحول است امّا حالا کو تا به آمریکا برسد. آن ماشینها، آن ساختمانهای بلند، آن پلهای اعجابانگیز، آبشار نیاگارا، سیاهپوستان قدرتمند، بردگی، نفت، عشق، زندگی و مرگ.
مریم
گفت: «شماها خیال میکنید که پدر دشمن شماست. امّا اشتباه میکنید.» آیدین گفت: «من میدانم که چی میخواهی بگویی. امّا خوشبختی او با من خیلی فرق دارد.
خدیجه
گفتم: «اورهان نه. آقا داداش.» و یکی خواباندم بیخ گوشش. پاپاخ از سرش افتاد. پاپاخ کهنه پدر وادارم میکند که عاطفهام را حفظ کنم. گاه میخواهم بخوابانم زیر گوشش یا به نردههای ایوان بالا زنجیرش کنم. امّا صورت خندانش زیر آن پاپاخ رنگ و رو رفته مانعم میشود. چه میشود کرد؟ مادر گفت: «تو عاطفه نداری.» گفتم: «دارم.» و دارم. تو هم اگر بودی، مادر، جانت به لب میرسید. پا در خانهای نمیگذاشتی که آب حوضش سبز شده، سیخهای کاج کف حیاط را پوشانده، سرما پشت پنجرههای خاک گرفته اتاقها مانده و اجاقهای مطبخ زیر خرت و پرتها پیدا نیست.