29
آبان
دختر شینا
گاهی میآمد نزدیکِ نزدیک. در گوشم میگفت: «قدم! زود باش. بچهها را زودتر بزرگ کن. سر و سامان بده. زود باش. چقدر طولش میدهی. باید زودتر...
29
آبان
دختر شینا
صمد همانطور که دستم را گرفته بود گفت: «به خاطر ظهر معذرت میخواهم. من تقصیرکارم. مرا ببخش. اگر عصبانی شدم، دست خودم نبود. میدانم تند ...
29
آبان
دختر شینا
گفتم: «تو اصلاً خانوادهات را دوست نداری.» سرش را برگرداند. چیزی نگفت. لنگانلنگان رفت گوشه هال نشست و گفت: «حق داری آنچه باید برایتان...
29
آبان
دختر شینا
دوست داشتم پدرم روز و شب پیشم باشد. همه اهل روستا هم از علاقه من به پدرم باخبر بودند. گاهی که با مادرم به سر چشمه میرفتیم تا آب بیاوری...
29
آبان
دختر شینا
پدرم مریض بود. میگفتند به بیماری خیلی سختی مبتلا شده است. من که به دنیا آمدم، حالش خوبِ خوب شد. همه فامیل و دوست و آشنا تولد من را باع...