مرشد و مارگاریتا
نمره 4.67 از 5
چیزی به نیمهشب نمانده بود و باید دست میجنباندند. مارگاریتا به سختی در اطرافش چیزی را میدید. تنها چند شمع و حوضی رنگی و شفاف به خاطرش ماند. مارگاریتا که در حوض ایساد، هِلا با کمک ناتاشا تنش را با مایع سرخ داغ و غلیظی شستند. مارگاریتا بر لبش مزۀ شوری را حس کرد و دانست که دارند او را با خون میشورند.