خانه ی خاموش
مایو، شلوار و کفشامو پوشیدم و شونه رو توی جیبم گذاشتم. می خواستم از اتاق برم بیرون که صدای در رو شنیدم. خوبه. بابام داره می ره، یعنی لازم نیست با خوردن گوجه، پنیر، زیتون صبحونه، به سخنرانی او در مورد سخت بودن زندگی و مهم بودن مدرک دیپلم دبیرستان هم گوش بدم. دم در دارن با هم حرف می زنن.