maryam.khoshnejat69

سخن از میان لب‌هایم تا نگاه منتظر عمو هروله می‌کند. تردید پرسیدن، جانم را می‌ستاند. بارها روح از جانم می‌رود و برمی‌گردد که با صدایی آهسته لب باز می‌کنم. – من نیز کشته خواهم شد؟ چشم‌های اباعبدالله از چشم‌هایم کنده نمی‌شود. نمی‌دانم پرسیدنم درست است یا نه. تنها می‌دانم خونم از خون برادران و عموزاده‌هایم رنگین‌تر نیست. فقط چند سالی کوچک‌ترم. انتظارم به درازا نمی‌کشد و اباعبدالله می‌پرسد: «فرزندم! مرگ در چشمان تو چگونه است؟» از چشمانش حلاوتی بر جانم می‌ریزد که بدون لحظه‌ای درنگ یا کوچک‌ترین تردیدی، از عمق جانم می‌گویم: یا عماه!الموت احلی من العسل! – ای والله! فداک عمّک