مهجور

هرمز که همیشه فکر میکرد این اسلام و الله بوده که ایران را فتح کرد و آن همه خون ریزی و تجاوز و غارت و بردگی از خود به جا گذاشت،حالا فهمیده بود قضیه هیچ ربطی به اسلام و الله ندارد، موضوع چپاول و تاراج یک کشور ثروتمند توسط چند آدم حریص بود و اسلام هم سرپوشی بر جنایت هایشان،همین و بس.تازه از وقتی فهمید علی که جانشین پیامبر بوده هیچ نقشی در غارت ایران نداشته و اگر او نبود اوضاع خیلی بدتر از این می توانست باشد،تمام آن نفرت درون قلبش تبدیل به یک جور مهر عجیبی به علی و فرزندش شد و محبت آن ها به دلش افتاد.بله،سه روز در سیاهچال به جنازه مردی نگاه کرد که تا آخرین دم شیدای علی بود و بالاخره فهمید فرزند خورشید را از همان اول دوست داشته اما نفرت و تعصب تجاوز به ایران همیشه مثل ابری تیره جلوی خورشید علاقه اش را گرفته، و حالا دیگر ابری وجود نداشت و ناگهان زیر لب گفت:امام حسن.