مریم

در زندگی لحظاتی پيش می‌آيد که انسان نه کسی را دوست دارد نه دلش می‌خواهد کسی او را دوست داشته باشد؛ از همه چيز و همه کس حتّی از وجود خود بيزار است؛ مثل اين که تمام نيروها و رشته‌های زندگی را از او بريده‌اند، نه ميل کارکردن دارد و نه اشتهای خوردن؛ دلش می‌خواهد خاموش و تنها در گوشه‌ای بنشيند و به نقطه ثابتی خيره شود؛ يا اين که صورت اشک آلود خود را در مُتّکا فرو برد و به هيچ چيز نينديشد؛