دخترا که حق تحصیل نداشتن. موهامون رو با تیغ میزد، بهمون لباس پسرونه میپوشوند. اسم من رو گذاشته بود عبدالله. تا چند سالی میرفتیم مدرسه و کسی نمیفهمید. تا اینکه یه روز یکی از دوستاش بدون اطلاع اومد خونهمون. من با سر تیغزده و لباس دخترونه سر حوض آببازی میکردم. فکرش رو بکن. شهناز زد زیر خنده و ادامه داد: «اون وقت بود که همه فهمیدن من شهنازم نه عبدالله.» بعد از جا بلند شد و گفت: «من دختر مردیام که پنجاه سال از عمرش رو پای باسوادکردن مردم این مملکت خرج کرده. همۀ اینا رو گفتم که به اینجا برسم: من عشق میکنم وقتی میبینم اینجوری تشنۀ یادگرفتنی. حالا پاشو برو بخواب. اینا جایی نمیرن، میتونی هروقت که کار نداشتی بیای دوباره بخونیشون.»
مریم
30
آبان